کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۱۷۴۷
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| ما «هم سرنوشت» نیستیم!

سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| ما «هم سرنوشت» نیستیم!

وقتی بزرگترها بعد از سر و کله زدن‌های زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله‌ای می‌کردند

هفت صبح|  یک:  یکی از بهترین تصویرهای ثبت شده از عصرهای گرم تابستان‌های قدیم که نه کولری بود و نه پنکه‌ای و جماعت کلافه از گرما نهایتاً سایه‌ای پیدا کرده و زیر آن لم می‌دادند تا ساعات به کندی سپری شده و از تیغ آفتاب کاسته شود، را در فیلم جاودانه درخت گلابی (داریوش مهرجویی) شاهدیم که بزرگترها بعد از سر و کله زدن‌های زیاد با همدیگر بعد از صرف ناهار خواب قیلوله‌ای می‌کردند و کودکان هم موظف بودند برای کم کردن سر و صدا هم که شده، خود را به خواب بزنند و البته دزدکی بروند سراغ عشقشان که آنور اتاق خوابیده و با حسرت و آرزو و تمنای زیاد براندازش کنند و ذهن خلاق و داستان پردازشان را برای آینده دوردست به پرواز در بیاورند و خود را در قامت پدر بچه‌های «میم» ببینند که در خانه منتظر است آقایش از سر کار برگردد و شور و حال و خلود بزرگسالانه را از سر بگیرند.

 

دو:  اما ما هم سرنوشت نبودیم، نه در دور و برمان «میم» و «میمچه» ای بود که به هوایش خواب عصرگاهی تابستان‌های مگسی از چشمانمان بپرد و نه آنقدر تاب و توان یک جا نشینی داشتیم و آنقدر از گرده‌مان کار کشیده می‌شد و از صبح علی‌الطلوع سگ دو می‌زدیم که آب دوغ خیارمان را نخورده نقش بر زمین می‌شدیم و مگس‌ها دور و برمان عروسی می‌گرفتند و نای پس زدنشان را نداشتیم تا کمی از هرم آفتاب تیر و مرداد گرفته شود و دوباره برویم کوزت وارگی از سر بگیریم و ندانیم اصلاً این تعطیلات چگونه آمد و چگونه رفت و حسرت یک دل سیر بازی کودکانه و تماشای کارتون بر دلمان بماند.

 

ما هم سرنوشت نبودیم برادر! چرا که نخستین تابستان فراموش نشدنی را در ۱۰ سالگی تجربه کردیم که پدر هر روز یکی دو کیلو از ۲۰۰ کیلو انجیر خشک دپو شده و فروش نرفته مغازه را به تدریج خیس می‌کرد و بعد از آنکه حسابی جا می‌افتاد در سطلی بزرگ می‌داد دستم تا در پیاده‌روی شلوغ شهر بساط کنم تا به قیمت سه تایش یک تومان بدهم دست مشتری‌های عطشان که خیلی بیشتر از خود انجیرها از آب سرد و شیرینش خوششان می‌آمد و اگر خیلی بازارم رونق داشت و تمام محتویات سطل فروش می‌رفت و با شادی پیش پدر برمی‌گشتم پدر برای شیفت بعدازظهر سطل دوم را می‌داد دستم تا بازار از دستم در نرود و خاطره غمناکی که روزی دو سه پسر جوان مشتی خاک ریختند در داخل سطل و نه زورم به آنها می‌رسید و نه روی بازگشت به سوی پدر داشتم و ساعت‌ها گریستم از دست زمانه و پدر در بازگشت با روی گشاده بوسه‌ای بر صورتم زد و گفت فدای سرت از این به بعد بیشتر مواظبت می‌کنی! ما در تمام آن لحظات نه با محمود و نه با خیلی از هم سن و سال‌هایمان هم سرنوشت نبودیم که در باغ پدری لابه‌لای درختان پی گنجشک و سار و کلاغی با تیر و کمان راه بیفتند و در بهترین حالت برای تفریح خود حیوان آزاری بکنند.

 

سه: ما هم سرنوشت نبودیم که در بی‌آبی‌های همیشگی تابستان‌های نوجوانی در شهری که آب حکم کیمیا را داشت باید در ظل آفتاب تمام کاسه بشقاب‌های کثیف و لباس‌های چرک را داخل فرغونی می‌گذاشتیم و پشت سر مادر از کوچه‌ها و پس کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌گذشتیم و از شهر خارج می‌شدیم تا جوی آب باریکه‌ای پیدا کنیم و منتظر تمام شدن شست‌وشو باشیم و بنز رویایی‌مان را سر و ته کنیم و یک ساعت تمام تا خانه فرغون برانیم و بعد از بازگشت در حالی که هنوز عرق تنمان خشک نشده دو دبه بگیریم دستمان و کوهپیمایی و دره پیمایی کنیم تا برسیم «یالقوز بلاغ» و دو چیکه آب خوردن بتوانیم برای سفره شب مهیا کنیم!

 

همان یالقوز بلاغی که هنوز هم نفس می‌کشد و چند روز پیش با ماشین تا نزدیکی‌هایش رفتم و جوانان تازه به دوران رسیده‌ای که دلشان لک زده بود به دست انداختن و سر به سر گذاشتن مرد میانسالی چون من از سر بیکاری پرسیدند: «حاجی این ورا؟! زمین کشاورزی چیزی داری که آمدی سر بزنی!» گفتم: «نه دنبال خاطرات کودکی‌ام در این کوه و کمر می‌گردم!» باور می‌کنید که از فلان محله شهر با دو دبه در دست در ۱۰ - ۱۱ سالگی می‌آمدم اینجا، آب ببرم!؟ نگاه استهزا آمیزی کردند که یعنی نه و پکی عمیق به سیگارشان زدند و مزه‌هایشان را دور سفره چیدند. ما انگار با هیچکس هم سرنوشت نبودیم!

 

چهار: دو سال بعد که برای خلاص شدن از انجیر و فرغون رانی کاری مستقل گیر آوردم و شدم شاگرد شوفر یک مینی بوس، که داخل شهر مسافر کشی می‌کرد. باید از ساعت ۶ صبح تا ۲ ظهر سر پا ایستاده و کرایه جمع کرده و در را باز و بسته می‌کردم تا اولاً کسی در را محکم نبندد و دوم اینکه کرایه نداده در نرود. آن عصرها یک حال و هوای دیگر داشت و من باید برای خوردن ناهار و کمی استراحت به خانه برمی‌گشتم و در غیاب تلفن و پیامک هر ۱۰ دقیقه یک بار به خیابان روبه‌رویی نگاه می‌کردم که آیا مینی‌بوس آبی رنگ پارک شده جلوی در خانه راننده مهربان هنوز آنجاست یا نه؟ یا تایم استراحت‌اش تمام شده و من باید خیلی زود خودم را به سر کار برسانم؟

 

این دید زدن‌های ده دقیقه یک بار و آرزوی اینکه هنوز رنگ آبی مینی بوس با رنگ سبز چشمانم تلاقی داشته باشد یک تابستان کامل طول کشید. وقتی می‌دیدی هنوز آقا ابراهیم در خواب است و بر می‌گشتی و مجله‌ای را باز کرده و دو ورق می‌خواندی و دوباره سرک می‌کشیدی به خیابان و برمی‌گشتی سر مجله‌ات! ما هم سرنوشت نبودیم برادر محمود! حتی تصور عشق و عاشقی و محو شدن در صورت یار هم برایمان تعریف نشده بود چه برسد به اینکه برویم در کنارش دراز بکشیم و دستمان را دراز کنیم نزدیک دست‌هایش و ۱۰ سانت مانده دستمان یخ بزند و گرمای دستانش ما را به رویا ببرد. رویایی که در آن دست در دست نگار در کوچه باغ‌های نوجوانی سیر کنیم و تصنیف‌های بند تنبانی بخوانیم!

 

پنج: کمی که بزرگتر شدیم و توانستیم بیل به دست بگیریم باید دسته جمعی تلاش می‌کردیم خانه‌ای برای برادر بزرگ بسازیم و یک بنا خبر می‌کردیم و بقیه برادران در نقش کارگر و وردست و آجر بیار نقش ایفا می‌کردند و از خود صبح تا ظهر فکر و ذکرم نه به آجر بود و نه به سیمان و نه به تیشه و کمچه و ملاقه، به آن مجله دنیای ورزش و کیهان ورزشی فکر می‌کردم که الان محموله‌اش رسیده و در غیاب من بین علاقه‌مندان دست به دست شده و به من نرسیده، در نتیجه ناهار اوستا و استراحت بقیه را بهانه کرده و جیم می‌شدم و بعد از نیم ساعت پیاده‌روی در زیر آفتاب تیز مردادی خودم را می‌رساندم به روزنامه فروشی و اگر یکی از دو جواب «هنوز نیامده!» یا «تمام شده!» را می‌شنیدم‌، همان جا توی پیاده رو ولو می‌شدم و زانوی غم بغل می‌گرفتم که حالا چه جوری این نیم ساعت را برگردم و دوباره به چه بهانه‌ای جیم شوم! می‌بینی آقای رنگو ! ما اصلاً هم سرنوشت نیستیم و یک ستیز دائمی با طبیعت برای بیرون آمدن از نقشی که شرایط برای ما در نظر گرفته داشتیم و داریم!

 

شش: حالا در آستانه ۵۰ سالگی در شلوغی و ترافیک و کله داغ از آفتاب پایتخت، حتی برای آن روزهای پر از فلاکت هم دلمان تنگ شده و می‌خواهیم برگردیم به همان دوران کودکی به همان دوران پارینه سنگی ولی افسوس که کفش بازگشت کوچک است و پل بازگشت تحمل وزن ما را ندارد آقای رنگو!

کدخبر: ۵۶۱۷۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر