کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۱۷۵۰
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| دستی که با یک گُل صدا می‌زد‌، از پشت دیواری‌‌

سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| دستی که با یک گُل صدا می‌زد‌، از پشت دیواری‌‌

جیرجیرک‌ها که سمفونی خود را شروع می‌کردند، من در بازوان نرم خواب می‌غلتیدم

هفت صبح|  احد بابایی‌منیر؛ یک: ‌تنها زمین نیست که لایه‌های روی هم خوابیده خاک و سنگ را که کنار بزنی به سنگواره‌ها می‌رسی: یادواره زمان‌های دورِدور، بسیار بسیار دور! در «جان آدمی نیز همین داستان است!

اعماق وجود هر کسی لایه روی لایه، گذشته‌ها، ته‌نشین شده‌اند و از پس سال‌ها خاطرات چسبیده‌اند به درونی‌ترین لایه روان و سفت و سخت شده‌اند چنان سنگواره‌ای یادآور روز و روزگاری غبارشده! و چه شباهتی است، زمین و آدمی را در هجوم اندوه و دلتنگی‌ها:

زمین «سیاه» اشک می‌بارد و بر چشم‌های آدمی «گریه» جاخوش می‌کند: «نفت» و «اشک» ریشه در «گذشته‌ها» دارند وشاید نسبتی با هم؛ که این‌گونه هم‌دل و همزادند!

 

دو:  انگار همین دیروز بود، یا حتی ساعتی پیش! شب‌های تابستان که لحاف و تشک‌ها را پهن می‌کردیم پشت بام و دراز می‌کشیدیم کنار هم، دست‌ها زیر سر و خیره به آسمان شب که پر از ستاره بود و ضیافت نور!

گاهی، از گوشه آسمان، ستاره‌ای سُر می‌خورد و می‌رفت در سیاهی شب گم می‌شد، انگار «آبا» آخرین پک را به سیگارش می‌زد، نیم‌خیز می‌شد و «مشلوکش» را بالای سرش می‌تکاند، فوتش می‌کرد و می‌گفت:

- همین الان یک نفر در یک جایی چشم‌هایش را برای همیشه روی هم گذاشت. خوابید تا که دیگر هیچوقت بیدار نشود! تنم مور مور می‌شد؛ طعم شب و گرما و ترس، در دهانم می‌ماسید و جا خوش می‌کرد و رفتن‌اش هم نمی‌آمد: - یعنی همین الان کسی مرد؟ آخر چرا؟!

آبا مثل زمانی که قصه تازه‌ای را شروع می‌کرد، آهی بلند می‌کشید و می‌گفت: پسرم! احدم! هر کس برای خودش ستاره‌ای دارد در آسمان و زمانی که بمیرد، ستاره‌اش نیز خاموش می‌‌شود. خاموشی هر ستاره، خاموشی یک نفر در یک گوشه از این جهان است!

دست نوازش روی سرم می‌کشید و «قصه شب» خود را شروع می‌کرد: 

- بیر گون واریدی بیر گون یوخودی (یکی بود، یکی نبود)

جیرجیرک‌ها که سمفونی خود را شروع می‌کردند، من در بازوان نرم خواب می‌غلتیدم و قصه، انگار لالایی بود که از میان لبان چروکیده آبا بیرون می‌آمد و می‌رفت در گوش من و آن تهِ‌ته وجودم رسوب می‌کرد و با لحظه لحظه‌های من می‌آمیخت!

نگران ستاره‌ام بودم: مبادا سُر بخورد برود گوشه‌ای خاموش شود! و آن خواب‌های پشت‌بام‌های کاهگلی کودکی‌ها، شیرین‌ترین خواب‌های عمرم بودند که معجونی از سرخوشی و دلشوره و ترس را سَر می‌کشیدم؛ صدای جیرجیرک‌ها هی کم می‌شدند و کمتر و من مدهوش و مدهوش‌تر!

 

سه: تابستان آن سال‌ها، خستگی مگر می‌شناختیم؟! غروب که می‌شد، مادرها و مادربزرگ‌ها، پشت دیوارهای خانه‌ها با ملاقه و قابلمه‌ها، بساط جادوگری‌شان را پهن می‌کردند و یکدفعه انگار، کوچه «خوشمزه و لذیذ» می‌شد: بوی آبگوشت و قورمه سبزی، یتیمچه و کوکو سرازیر می‌شد وسط بازی‌ها و خنده‌های‌مان، قهرها و آشتی‌ها، آب دهانمان را قورت می‌دادیم و باز کوچه بود و ما. 

تابستان آن سال‌ها، تابستان‌های دل‌تپیدن‌ها بود و نامه‌های عاشقانه‌ای که در جیب‌های شلوارمان آنقدر ماندند و به دست یار نرسیدند که ما بزرگ شدیم و فاصله‌ها بزرگتر و دلتنگی‌ها، بزرگتر تر!

آه دست‌های ساده دلانه کودکی، آن گل‌های سرخ دلدادگی را، کجای قصه‌ها گم کردید؟! 

آن اشک‌ها و لبخندها... آن دلدادگی‌های از جنس لیلی و مجنونانه را...

 

آن انتظارهای سر کوچه برای تنها سلامی‌ و لبخندی را... آن تابستان‌های بی‌تابی و بی‌قراری را؟!

چهار: تابستان ۱۳۶۹ بود،  که شاعر «زمستان» را روی دوش می‌بردند. اشک بود و اندوه و گرما و گرما و گرما!

نگاهم به تابوت بود و چقدر دلم می‌خواست «اخوان» را بیدار کنم از آن خواب سنگین بی‌پایان و بگویم:

مهدی‌خان! خوش به حالت، دست‌کم آفتاب دستش به تو نمی‌رسد که در سایه سار تابوت دراز کشیده‌ای و نمی‌دانی «آتش شهریور» با ما چه می‌کند!

مهدی‌خان،  «هوا، بس ناجوانمردانه گرم است!»

دستی که با یک گل ...قسمتی از شعری از فروغ فرخزاد

-مشلوک = چوب سیگار

 

کدخبر: ۵۶۱۷۵۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر