سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| بهترین زمان و مکان برای مردن و دل بردن
تابستان یعنی کلمن آب تگری ممدآقا آغاجری در گرمای شصت درجه جنوب
هفت صبح| یک: تابستان یعنی بستنی«کلاحمد». سلطان بستنیسازهای طهرون قبل از اکبر مشدی که بهترین بستنیهای دنیا مال او بود اما نامش زیرسلطه تبلیغات نوستالژیک اکبر مشدی مدفون شد. آن روزها بچههای مدرسه علمیه سر بستنی شرط میبستند و از همان لحظه مبارزه در حیاط کوچک مدرسه، آب از لب و لوچهشان سرازیر میشد. بستنی دستی کل احمد، یک چیز دیگر بود و تابستانها جلا میداد جگر بچهها را. یکبار آقای داود نصیری را در نود سالگیاش دیدم گفتم از دار دنیا دلت برای چه چیز تنگ شده استاد؟ گفت بستنی کلاحمد. و لبهایش را جمع کرد. طفلک هنوز نمیدانست که کلاحمد زیرسلطه هاتچکلتها و قهوههای ترک و فرانسه و پوکاچینوهای هزارهسوم مدفون شده است.
دو: تابستان یعنی کیف شنای سگی در چالهحوضهای امامزاده یحیی و خیابان امیرکبیر. چنان لذیذ که حتی شخصیتی فرهنگی در حد «دکتر جناب» فیزیکدان کبیر دهه سی را نیز به آببازی میکشاند تا قهرمان شنای تهران شود. این قبل از ساخت و ساز استخر امجدیه در 1319 بود که سربازان روس، لهستانی و انگلیسی از مشتریان خاص و دائمی استخر امجدیه بودند.
سه: تابستان یعنی کلمن آب تگری ممدآقا آغاجری در گرمای شصت درجه جنوب. ممدآقا اولین و آخرین مربی نابینای فوتبال جهان که دارو ندارش را به تهیه کلمن آبتگری تیمش اختصاص میداد اما برای خودش عینک و چشمبند نمیخرید. سلطان گمنام محله بریم آبودان که تنها ثروتش یکدانه توپ فوتبال از نوع برزیلی بود و فوتبال را در ظلمات مطلق تعقیب میکرد.
او مجبور بود هر حرکت پا به توپ و بدون توپ بچههایش را از طریق گزارش شفاهی یکی از شاگردان ذخیرهاش در همان کنار نیمکت بشنود و دستورات تاکتیکی بدهد. این همه عشق در یک مرد نابینای فقرپیشه از کجا الو میگرفت؟ وقتی هم که رئیس وقت شرکتنفت آبودان تحتتاثیر مربیگری او برایش خردهمستمری در نظر گرفت همان پول را هم ممدآقا از فردا برای بچههایش کانادادرای خرید تا جگرشان جلا بیابد. برای همین چیزها بود که او حتی اگر در فوتبال کورکورانهاش تصمیم تاکتیکی غلطی میگرفت بچهها دلش را نمیشکستند.
وقتی صنعتنفت به لیگ تختجمشید راه یافت او از حضور فیکس پنج بازیکنش در این تیم کیفور شد. برای مردی که به بچههایش یاد داده بود همدیگر را برادر صدا بزنند تاریکی حریفی نبود که هول توی دلش بیاندازد. ممدآقا توپ را با چشم دل میدید. آن زمانها که خانهشان تو کواترهای کارگری صنعتنفت بود. او قبل از اینکه مربی بشود خود یک سنترفوروارد تیز و بز بود که وقتی در زمین گچپزی نزدیک سلویچ تمرین میکرد همیشه خدا دهنش میجنبید.
ممدآقاجری با چشمهایی که هیچ رنگی جز ظلمات را تشخیص نمیداد کلی ستاره به فوتبال جنوب هدیه داد. ستاره زرد. ستارههای رنگووارنگ. ستارههایی که روی آسفالتهای بهمنشیر گلکوچیک بازی میکردند و تمام عشقشان لایی زدن بود و ناشتا آش و پنیر فیلادلفیا خوردن که از استور شرکت نفت میخریدند و رویش چای دوشمشیره سوغاتی کویت به بدن میزدند تا برای فوتبالبازی روی آسفالت در گرمای 60 درجه ساخته و پرداخته شوند.
چهار: تابستان یعنی لذت سکرآور خواندن مجلات ورزشی در دهه 50. مثل ورق زدن صفحات کیهانورزشی شماره سوم تیرماه 1350 که تیتر زده بود «بایرنمونیخ به تهران میآید». همان بایرنی که ستارههایش همین چند روز پیش در قالب تیم ملی آلمان قهرمان جام ملتهای اروپا 1972 شده بود و دوروز پیش قهرمان باشگاههای آلمان و 48 ساعت تمام از فرط خوشباشی و بزن و بکوب در جشن قهرمانی، نخوابیده بود. آگهی بازی بایرن مونیخ در تهران؛ مزین به عکس کلّههای سه ستاره بینالمللی این تیم بود
(بکن بائر و گردمولر و سپ مایر در قالب شاهزاده و بمبافکن و دلقکترین گلر دنیا) که از کفر ابلیس مشهورتر بودند و در قرینه تصویر آن سه آلمانی کبیر، پرتره سه توپچی بزرگ فوتبال ایران (کلانی، قلیچ و حجازی) نیز در یک کادر قرمزِ ماتیکی، کار شده بود. مونیخیها را چند دقیقه قبل از بازی، از زیر لحاف بیرون کشیده و با حالتی نیمهخواب و نیمهبیدار به زمین فرستادند و ما مثل آب خوردن ششتاییشان کردیم و البته چنان ذوقزده شدیم که در روز بدرقه برایشان یک برنامه رقص عربی هم چیدیم و خانوم رقاص برایشان ترکاند! همان قیصری که فکر میکردیم آخرِ شرمرویی و غرور است در تمام عکسهایی که زنک داشت برای او ترقص میکرد و گاهی حتی خود را با آن لباس پر از سکه و پولک از گردنش میآویخت از خود بیخود شده بود.
پنج: تابستان یعنی لذت تماشای اولین لژیونرهای خارجکی در ایران. روزهایی داغ و پرحسرت که چشممان به جمال «آلن ویتل و مک لوری» در تابستان 1356 روشن شد که به عنوان نخستین لژیونرهای خارجی در فوتبالفارسی به تور پرسپولیسیها افتادند. ویتل بعدها به رسانههای انگلیسی گفت که وقتی در اولین دیدار رسمی لیگ تختجمشید (28 مرداد 1356- امجدیه) به مصاف حریف رفته بود بازیکنان تیم مقابل به حدی ترسیده و هول شده بودند که سعی میکردند توپ را در میان پاهای خود نگه دارند و به حریف ندهند! اما به محض اینکه بچههای پرسپولیس توپ را از آنها گرفته و آن را در اختیار ویتل موطلایی گذاشتند او با شوتی سرکش اولین گلش را در دروازه حریف جای داد و دیگر در دل هواداران تیم سرخها خوشنشین شد. ویتل تنها بعد از هفت دقیقه حضور در میدان به نخستین گل خود دست یافت و آنگاه علی عبده را دید که از شادی سبیلهایش را میجود.
شش: تابستان یعنی خاطرات مقدس امجدیه. یعنی روزهای داغ سال 44 که نورنبرگیها، پاس تقویتشده ما را با سه گل بردند و مربیشان بادی به غبغب انداخت که «باید شش گل میزدیم» اما در بازی بعدی، وقتی تیم جوان شده کلنی تهران وارد امجدیه لبریز از تماشاگر شد و تیفوسیها داد زدند که«قلابیه قلابیه»، ناگهان موتور بچهها به حرکت درآمد و بلایی سر آلمانیها آوردند که نپرس. سلطان بیمنازع این بازی علی جباری کاپیتان تاج بود که وقتی تیم آلمانی دو - یک جلو افتاد، دو گل زد که گل دومش را باید با آب طلا در تاریخ بنویسند. کیهان ورزشی (5 تیرماه 44) نوشت: «جباری برای سه چهار روزی خانهنشین شد. دلیلش هم این است که تماشاگران امجدیه از داخل امجدیه تا حمام بیرون، او را روی دست بلند کردند. چه بلندکردنی! یک پایش توی بیست تا دست! پای دیگرش هم همینطور! و سر و گردنش لای چندین دست گم شده بود. از سایر قسمتهای بدنش حرف نزنیم بهتر است!»
هفت: تابستان یعنی معرفت عزتالله انتظامی. وقتی خبری در روزنامههای تهران ترکید؛ «زندانیهای سیاسی قصر از محبس گریختند.» در میان آنها هنرمندی بزرگ بود که بعدها به بنیانگذار تئاتر علمی ایران شهرت یافت؛ عبدالحسین نوشین. ما چه میدانستیم که کجا پنهان است. بعدها فهمیدیم که 18 ماه در منزل شاگرد بامعرفتش عزتالله انتظامی پنهان شده و بعد از چهار سال زندگی پنهانی، در تابستان 1331 به دوشنبه پایتخت تاجیکستان گریخته است و سپس از آنجا به مسکو و منتظر مانده که لُرتاجاناش نیز خود را به او برساند. همان نوشینی که نمایشنامههای تئاتر سعدی را از محبس هدایت کرد و بعد از کودتای 28 مرداد 1332 که نمایشخانهشان به دست اوباش جزغاله شد لُرتایش هم به نزد او گریخت. از پاریس و وین، به دوشنبه پر از گربه.
هشت: تابستان یعنی عرقهای روی پیشانی زهراخانوم. زهراخانوم ملایری که در تابستان 58 در مقابل دانشگاه تهران برای خودش مردی شده بود و میلیشیای خستهجانی را زیردستش داشت که با اشارهاش میتوانستند دفتر نشریهای را در پلکزدنی به تلی ویران تبدیل کنند. زن بیدندانی که حاضر نبود سر به تن روشنفکران باشد و یکی از دردانهترین تصاویر مطبوعات زمان انقلاب، تصویر چادر به کمر بسته او در جلد تهرانمصور 12 مرداد 58 در حال پچپچه با صادق قطبزاده بود که در تاریخ ماند.
9: تابستانهای قدیم با بستنیهای کَلاسماعیل، بوی کاهگلِ پشتبامها، طعم لیموناد بعد از شلتاق در چالحوضها و فالودههای اصغرملول و بادبزن دستی حصیری معنی داشت. یا خورشت خروساخته در تابستانهای قدیمی که روزگاری جهانگردان مستقر در طهران برایش لهله میزدند. یا خنکای اتاقهای هتل فرانسه و مادام بارنا. تابستانههای گراندهتل لالهزار که به لطف کنسرت عارف قزوینی و میرزاده عشقی شبهای تابستان لذتی دیگر داشت. حیاط آراسته کافه لگانته در بهارستان.
یا غذاهای تابستانی رستوران تهران مقابل بانک شاهی که آبان 1315 افتتاح شده بود و سوپ و چلوکباب و دوغ و خیارشور و کمپوت و چایش فقط 5 ریال بود اما برای مردن از فرط دلخوشی در یک بعدازظهر تابستانی، کفایت میکرد. تابستانهای طهران قدیم در کافه رضائیه و مهمانخانه فردوسی و کافه نادری و هتل پارکریتسپالاس معنا داشت که سازندگان و نوازندگاناش در دستگاههای ماهور و دشتی و همایون و بیات اصفهان، خون به پا میکردند و کمانچه خوشنوازخان و ساز آقامطّلب و سنتور حسن سنتوری و نی نایباسدالله و آوازهای شیخ محمود، آدمی را به خلسه میبرد و برمیگرداند.
10: تابستان یعنی شمرون. آن روزها که شمرون ییلاق بود و مسافرت از تهران به تجریش، نفری یک قران تا سه چهار قران خرج برمیداشت. آنجا روزگارِ هارت و پورت شوفرهای بینالنهرینی بود که پشت رل کرایهها مینشستند. شوفرهای عربی که تابستانها خط تهران- شمرون را با آوازهای اُم کلثوم داغ میکردند و زمستانها با جیبهای پُر پول به موطنشان بغداد بازمیگشتند.
11: تابستون یعنی استخل! سر کشیدن لیمونادهای بعد از «چالهحوضبازی» در استخرهای تهران. یا در خزینه حمامهای تهران که دومتر و نیم عمق داشتند و جوانهای محلهها کلکلی اساسی بر سر لیموناد و خاکشیر داشتند اما کیف اصلی آنجا بود که کَلعباسعلی در بیرون خزینه، فتوا میداد که کی برنده شده است. خزینههایی با آبهای سرد که زیر سقفهای بلند حمامها، مخصوصا با آن رواقها و طاقنماهای زیبا به «آدم- ماهی»ها آرامش میداد. مخصوصا وقتی که داداشیها بالای رواقها شیرینکاری میکردند؛ شیرجه، پشتک وارو، حتی «ملائکه»که سختترین فن دنیا بود.
12: تابستون یعنی سینالکو به بدن زدن. یعنی خنکای لحاف و تشکها در پشت بومهای کاهگلی که همسایگان عزیز را تنها یک ملافه سفید از هم جدا میکرد. تابستون یعنی بلبلزبونی عندلیبالسادات در کافهها که همیشهخدا زبانش لکنت داشت اما وقتی میخواست درباره سقای کربلا روضه بخواند سرسوزنی زبانش نمیگرفت و آسمان تهران از حزن صدای مخمل او و روضه حضرت قاسماش بارانی میشد.
تابستون یعنی بلبلزبونی مهدی بلبل که تو قهوهخانه مولوی و کوچه آبشار و دروازه شمرون قیامت به پا کند و سیداکبر نقاش و عموحاجی به عنوان نخستین استندآپ کمدینهای قهوه خونهای، جلویش لنگ بیاندازند. تابستون یعنی قهوهخونه رجب تنبل و علی پلویی و پنجهباشی و حاجعلی گولله. تابستون یعنی«خلیفه»های قدیم. خلیفههایی که مسئول آوردن قلیون برای مشتریها بودند. تابستون یعنی سقای قهوهخانهها که ورد زبونشان بود لعنت بر تمام یزیدهای جهان لعنت. تابستون یعنی«پاسماوری»ها و «بساط دار»ها. یعنی اینکه یک نفر داد بزند «سه تا چایی بده زیر شمایل».
تابستون یعنی یخهای یخچالهای زیرزمینی خانیآباد که در تُنگهای سفال، شِرق شِرق صدا میدادند. تابستون یعنی سیاهبازی در قهوهخونه کاهفروشان، شاهنامهخونی در کافه تریاکیها، روحوضیخونی در قهوه خونه مشرحیم عمو و داستانهای هزارویکشب در کافه حسین تیرانداز. تابستان یعنی سایهسار فیشرآباد و بهجتآباد قدیم. تابستون یعنی بخشاب نهر کرج. یعنی قله ارمنیها، یعنی قهوهخونه آسیداحمد که کنار نهرش، پر از نیلوفر بود و روی میزهای چرب و چیلش، ماست پرچرب فخرالدوله از عسل، گواراتر بود. مخصوصا که نوای کمانچه مسیو بوغوس هم از گوشهای میآمد. تابستانها روزگاری بهترین زمان و مکان برای مردن و دل بردن بود.