سوژه هفته؛ تابستان گرم طولانی| هلوهای پلاسیده، خربزه عسل
توتفرنگیهای درشت که منتظر بودند نوه بازرگان کله گنده مشهد به جاغرق بیاید و آنها را بچیند
هفت صبح| حالا حتی تابستانها کشدار نیست. روزها به یمن ساعتی که عقب نرفته، کوتاه شده و پادشاهی با شب است. اما روزهای زیادی بود که تابستانها، روزها بلند بود. هیچ عصر تابستانی نخوابیدم. کودک که بودم با بابابزرگ در انبوه میوههای مانده در باغ حاجی مصطفوی غلت و واغلت میزدم. شاخه درختان آلبالو زیر انبوه بار خم شده بودند و هلوهای رسیده و خورده نشده پای درخت ریخته بودند و توتفرنگیهای درشت که منتظر بودند نوه بازرگان کله گنده مشهد به جاغرق بیاید و آنها را بچیند، روی بوتهها میماند تا پلاسیده شوند.
پیرمرد اما مدام چشمش به در بود که حاجی و خانوادهاش کی میآیند؟ حاجی گفته میوهها را باز کن و بفروش یا حداقل بگذار نوههایت آنها را بخورند. خوی ارباب، رعیتی اما تا مغز استخوان پیرمرد نفوذ داشت وحتی خود را اندازه یک پیشکار مستحق نمیدانست. قدیم فکر میکردم شاید از تربیت مذهبیاش بوده باشد اما نه! این خوی بندگی بود که باعث شده بود میوهها و توتفرنگیها از دست بروند.
سهم ما از آن باغ تنها، هلوهای پلاسیده روی زمین بود که جمع میکردیم توی سطلرنگ 10کیلویی و دو سطل را با چه مشقتی از باغ به خانه میآوردیم تا بیبی حاج بیبی مادر مادربزرگمان لپه کند، بگذارد در آفتاب و از آن کشته بسازد. واقعا آن حمالی، کار طاقتفرسایی بود. بیشتر از آن تحقیری بود که پیرمرد ما را میکرد. یکبار از دستشویی فرنگی باغ استفاده کردم و چنان الم شنگهای به پا کرد که دیگر قید سهماه ماندن در جاغرق را زدم و برگشتم به روستای بیدرخت خودمان کاریزنو در تربتجام.
البته که بعدا پیرمرد نرم شده بود و حتی نوههای خالههای کوچکترم را به باغ میبرد تا در آن استخر تنی به آب بزنند و شنا کنند. هیچوقت هم من را سوار آن اسب قد بلند که اصطبلش ته باغ بود، نکرد و این از حسرتهای همیشگی من است که سوار اسب نشدم و هنوز هم. عصرهای تابستان اما در کاریزنو فقط به فوتبال میگذشت. فوتبال پشت قلعه! گرمای طاقتسوزی بود وسط آن بیابان خدا! هنوز هم همانطور است؛ بدون حتی یک تک درخت!
فقط دنبال توپ میدویدیم! خیس عرق میآمدیم. دم دمای غروب مینشستیم لب حوض! دهانمان را میگرفتیم زیر آب شیر و دمپاییهای جلو بستهمان را در میآوردیم و پاهایمان را که از خاک و عرق بو گرفته بود، آب میزدیم! همینقدر راحت در جهنم تابستان، فوتبال بازی میکردیم. عصرها اگر عمو قرار بار خربزه داشت، سوار موتور هوندا میشدیم و میرفتیم سر زمین.
من را مینشاند زیر سایه کامیون. یک حصیر زیرش میانداخت و با آن چاقو دسته زردش، عسلترین خربزه را قاچ میکرد و میگذاشت جلویم! و من زیر آن کامیون بار خربزه، پادشاه هر دو جهان بودم. چه کنم که با فرهنگ و روحیه و تربیت مادرانه که از همان پدر به ارث رسیده بزرگ شدم و حالا در انجام کار کوچک احساس ضعف میکنم و در تصمیماتم برای زندگی دچار تزلزل هستم و مدام همهچیز را چک میکنم که به کسی برنخورد و احساساتم را بروز نمیدهم که مبادا کسی از من ناراحت شود.
تربیت بد پدربزرگی که مادرم را ساخت و او هم همان راهی را رفت که پدرش یاد داده بود و حالا من هستم و دنیا دنیا عدماعتماد به نفس و عزتنفس و درونی پر از خشم و کینه و افسردگی و غم. تا میتوانید به کودکهایتان محبت کنید. عمو زود تصادف کرد و مرد، شاید اگر من زیردست مادرم بزرگ نمیشدم، حالا یک مهدی افخمی با صلابت و با عزت نفس و اعتماد به نفس بودم که از زندگی لذت میبردم و حسرت سواری یک اسب در دِه جاغرق را نداشتم.
زندگی همینقدر بیرحم است که خوبها را میگیرد و تو را با عصرهای کسلکننده تابستان و آدمهای بد و مادران نابخرد و پدرانشان تنها میگذارد. کسانی که نمیدانستند محبت کلید همه خوبیهاست. ته یادداشت خیلی کلیشهای شد ولی مهم نیست؛ محبت به کودکانتان را فراموش نکنید. آنها زیادی پاک و معصومند و صفحه دلشان، نازک است.