یادداشت| مثل خانه خالی در سودوکو

سودوکو برایش فقط یک سرگرمی نبود؛ تمرینی بود برای حافظه، برای حوصله، برای یک قول قدیمی
هفت صبح| هر پنجشنبه جای ثابتی در نیمکت دوم از سمت مجسمه پرنده داشت. پیرمرد با همان کلاه نمدی، دفترچه چرمی را بیرون میآورد، مدادش را میتراشید و آرام آرام خانهها را پُر میکرد. سودوکو برایش فقط یک سرگرمی نبود؛ تمرینی بود برای حافظه، برای حوصله، برای یک قول قدیمی.
میگفت: «اگه درست حلش کنم، رمز گاوصندوقو یادم میاد...»میگفت دخترکش یهبار تو بچگیهاش یه برچسب ستاره چسبونده روی اون گاوصندوق، کنار قفل و حالا هر بار که جدولرو حل میکنه، انگار به اون ستاره نزدیکتر میشه. هیچوقت نپرسیدم توی گاوصندوق چه چیزی خوابیده. سکه؟ عکس؟ نامهای از گذشته؟ یا شاید فقط یک کلید دیگر برای قفلی دیگر؟
گاهی میان بازی، سوت میزد. گاهی میخندید به خودش و با مداد و پاککناش، یک خانه را چند بار پاک میکرد و دوباره مینوشت. کسی نمیدانست در دل این خطوط و اعداد، چه خاطرهای دفن شده. ولی بهنظر میرسید هر بار که خانهای را درست پُر میکرد، یک تکه گمشده از خودش را پیدا میکرد.
میگفت بعضی خانهها را باید با دل پُر کرد، نه با منطق. میگفت بعضی جوابها را آدم فقط وقتی پیدا میکنه که دست از حسابوکتاب برداره و بگذاره حافظه، راه خودش را بره. برای همین گاهی جدول را میبست، به آسمان نگاه میکرد و آهی میکشید. بعد، دوباره برمیگشت سر خانه پنجم، همان خانهای که همیشه با آن مشکل داشت.
امروز نیمکت دوم خالیست. دفترچه چرمی دیگر باز نمیشود. ولی جدول آنجا مانده. نه روی کاغذ که در ذهن ما. زندگی هم چیزی شبیه همان جدول است؛ بعضی خانهها از قبل پُر شدهاند، بعضیها خالیاند و منتظرند ما پیدایشان کنیم.
اگر اشتباه کنیم، همه چیز به هم میریزد. ولی باز هم میشود پاک کرد و از نو نوشت. شاید رمز آن گاوصندوق هیچوقت پیدا نشود. یا شاید، ما خودمان رمز بودیم. رمز اینکه آدمی با یک مداد ساده و یک دل شلوغ، میتواند هر هفته بنشیند و خانههای خالی را پُر کند... با یاد، با حس، با امید.