یادداشت| روزنامهای که دوست دارم

در برخی ایستگاهها، گروههای موسیقی کوچک به استقبالمان میآمدند
هفت صبح| چقدر دلم میخواست دفتر روزنامهمان، بخشی از یک واگن قطار بود؛ واگنی با صندلی و دیواره چوبی و دلنشین که با صدای ریتمیک چرخهایش، روی ریل میرقصید. سقفی گرد که زیر نور کمرنگ چراغهایش، سایههایی از قصهها و شعرها میافتاد. قطاری که هیچگاه نمیایستاد، جز در ایستگاههای زندگی. از دشتهای بیانتها گرفته تا کوهستانهای مهآلود، از کنار دریاچههای آرام تا دهکدههایی که هنوز نامشان روی نقشهها حک نشدهاند.
دوست داشتم ما خبرنگاران روزنامه به جای آنکه از پشت میزهای تحریر شیک و مانیتورهای بزرگ به دنیای بزرگ نگاه کنیم، سرنشین قطار و جویندگان و شنوندگان قصههای نانوشته بودیم؛ با قلمهایی که فقط برای نوشتن دلتنگیها و شادیهای ساده ساخته شدهاند. در هر ایستگاه، با دلی باز به خانههایی وارد میشدیم که در آنها جریان زندگی، گرمای دلنشینی داشت. آدمهایی که در دل کوچههای باریک، در کنار درختان کهن، در پشت درهای چوبی و دیوارهای گلی، داستانهایی داشتند که به صفحات روزنامههای بزرگ نمیرسید.
در یکی از ایستگاهها، پیرزنی با دستانی لرزان برایمان کیک توتفرنگی بیاورد که بویش، همچون نسیمی ملایم در واگن پخش شود و ما طعم دستپختش را همچون شعری عاشقانه در دهان بچشیم. در ایستگاهی دیگر، پسری با گلی عجیب در گلدانی کوچک به سراغ ما بیاید. گل بنفشرنگی که در کوهستانهای دوردست به سختی میروید و تنها سه روز از سال شکوفه میدهد، مثل چیزی که در افسانهها یافت میشود.
در برخی ایستگاهها، گروههای موسیقی کوچک به استقبالمان میآمدند. با دفهای لرزان و نیهایی که نغمههایی از دل کوهستانها میآوردند. همانطور که قطار به آرامی حرکت میکرد، ریتم دلنشینی در فضا پخش میشد. ما در کنار پنجرهها مینشستیم، چای در دست و به این نغمهها گوش میدادیم. قصههایی از گذشتههای دور و آیندههای نزدیک. مردانی از جنگ برگشته، زنان که با سختیهای زندگی مبارزه کرده، کودکانی که در سایه درختان بازی میکردند، همه و همه در صفحات روزنامهمان چاپ میشدند.
ای کاش ما راوی این زندگیها میشدیم، اما نه برای تیتر اول یا تبلیغ یک سیاستمدار. صدای کسانی بودیم که در گوشههای دنیای فراموششده، بهدنبال پناهی بودند. داستان آن پیرمردی که هنوز در دل شب برای همسر از دست رفتهاش شعر میخواند، یا آن زنی که با دستان پینهبستهاش، نان گرم را برای کودکانش میپزد. ای کاش ما با هر کلمه روزنامه زندگی میکردیم و در دل هر جمله، درد و خوشبختیمان را جا میگذاشتیم. دوست داشتم رنگهای روزنامه را از لباسهای رنگارنگ مردمان مسیر، عاریه میگرفتیم.
شبها زمانی که قطار در میان سکوت ریلهای بیانتها پیش میرفت، صدای چرخها همچون اشعار بیکلامی در دل شب میپیچید. در آن لحظات، ما قلم به دست، در دنیایی از کلمات میرقصیدیم. هیچ سیاستی بهویژه جنگی در کار نبود، فقط زندگی بود، سرشار از شور و اشک، از لبخند و یادهایی که در کنار کوچهها و درختها به جا مانده بود.
شاید روزی واقعا چنین قطاری راه بیفتد. واگنی که در مسیرش فقط به انسانها نگاه کند؛ نه از بالا، بلکه از کنار. روزی که هر ایستگاهش یک قصه باشد، هر ریلش یک یادگاری. اگر روزی این قطار را ببینم، من اولین مسافرش خواهم بود؛ با کولهای پر از قلم، کاغذ و گوشهایی باز برای شنیدن. تا بنویسم از زندگیهایی که در دل جادهها و ایستگاهها به خواب رفتهاند؛ از انسانهایی که هنوز با دستانشان دنیای پیرامون خود را گرم میکنند؛ از گلها و کیکهای توتفرنگی و موسیقیهای دلنشین که در هر ایستگاه، رنگ و بوی متفاوتی دارند.