کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۹۴۶۱۹
تاریخ خبر:

یادداشت| خیلی‌ها توی هفت آسمان یک ستاره هم ندارند

یادداشت| خیلی‌ها توی هفت آسمان یک ستاره هم ندارند

بیابان خالی و ساکت و توفان ستاره و درخت‌های گز که باد هم تکان‌شان نمی‌دهد...

هفت صبح | توی راه قاینیم و شب افتاده و دخترکم کله‌اش را چسبانده به شیشه و می‌گوید: «الان یعنی ما چند تا ستاره داریم؟» می‌گویم شمار ستاره‌های آسمان شب را که با چشم معمولی می‌شود دید شمرده‌اند ولی تعداد ستاره‌ها... می‌گوید: «پرسیدم چندتا دیگه باز چرا داری یه عالمه حرف می‌زنی؟» می‌گویم چند هزارتایی با چشم می‌شود دید ولی ستاره‌ها را نمی‌شود شمرد.

 

می‌گوید: «چرا مگه نمی‌گن که عددها ته ندارن؟» می‌گویم که بله و حتما ستاره‌ها هم یک جایی تمام می‌شوند ولی همیشه توی دنیا ستاره‌ها درست می‌شوند و همزمان از بین می‌روند. می‌گوید: «مثل آدم‌ها؟» می‌گویم بله و به همین خاطر است که همه فکر می‌کنند توی آسمان یک ستاره دارند. دهانش باز مانده و بر می‌گردد رو به من که نمی‌بینمش چون حواسم به پیش رویم است ولی از گوشه‌ چشم می‌بینم که ته تاریکی دندان‌هاش برق می‌زنند و می‌گوید: «وای! یعنی منم ستاره دارم؟» می‌گویم حتما چون اسمش هم ستاره است دیگر.

 

می‌گوید: «الان کدومه؟» می‌گویم نمی‌دانم. می‌گوید: «پس تو چی می‌دونی. همه‌اش سر هر چی حرف می‌زنیم می‌گی می‌دونم.» می‌گویم من هیچ‌وقت همچین ادعایی نداشته‌ام و قطعا ستاره‌شناسی از سر شعور یکی مثل من سر است. می‌گوید: «خب پس بیا بگو ستاره‌ من کدوم می‌شه. خیلی کوچیکه؟» می‌گویم لابد ولی یک جایی هست دیگر.

 

می‌گوید: «می‌خوام ببینم. بهم بگو.» تا ما را نصف شبی بدبخت نکند ولکن نیست. پا از روی گاز بر می‌دارم و آرام می‌مانیم. در را باز می‌کنم و می‌آورمش بیرون. این دفعه دیگر خودم دارم نگاهش می‌کنم که دهانش به بازترین حالت ممکن مانده و توی این سیاهی زبان کوچک‌اش هم دیده می‌شود. ستاره‌ها این‌قدر پایین آمده‌ که انگار می‌خواهند بیفتند توی دهانش.

 

بیابان خالی و ساکت و توفان ستاره و درخت‌های گز که باد هم تکان‌شان نمی‌دهد. پا می‌گذارد روی زمین نمک‌سوز تف‌خورده و می‌گوید: «اینجا که از جاده هم سفت‌تره.» می‌گویم چون باران با اینجا میانه ندارد و هرچه بخواهی توی روز آفتاب زده خاک را کوبیده. یکدفعه پا می‌گذارد به دو و می‌‌رود پای یکی از درخت‌های گز و می‌گوید: «اینکه همه‌اش خاره. چه جوری در اومده.» برایش می‌گویم که تخم این‌ها را از نمی‌دانم کجای دنیا آوردند که پا بگیرد و شن‌بادها را بنشاند.

 

می‌گوید: «یعنی الان دست نزنم؟» می‌گویم نه و ناگهان ترس می‌خورم که هرچند اول بهار است و مارها لابد هنوز توی چرت‌اند ولی کژدم‌ها که دیگر هستند لابد. جایی. می‌گویم از پای درخت بیاید پیشم. می‌گوید: «چرا. می‌خوام بدوم.» با همه تلاشم که دخترکم را نترسانم می‌گویم آخر شاید پایش به چیزی بخورد. می‌گوید: «اینجا که صافه.» می‌گویم نه. جانوری چیزی.

 

انگار رگ کویری‌اش یکدفعه پا می‌شود که بی‌حرف اضافی می‌دود توی ماشین و درها را قفل می‌کند. می‌روم پای ماشین و قربانش می‌روم تا در را باز می‌کند. می‌نشینم. می‌گوید: «مار هم داره؟»  می‌گویم گاهی. ولی توی ماشین جای‌مان امن است. می‌گوید: «خب پس از همین‌جا بگو ستاره‌ من الان هست اون بیرون یا نه؟» می‌گویم حتما هست. می‌گوید: «آره. خیلیه به همه می‌رسه. یه دونه کوچیکش مال من. اون.» رد به رد انگشتش نگاه می‌کنم و می‌گویم که اگر هم کوچک باشد باز هم جای خوشحالی است چون خیلی آدم‌ها توی هفت آسمان یک ستاره هم ندارند. می‌گوید: «اونا هم بیان اینجا پیداش می‌کنن.»

 

کدخبر: ۵۹۴۶۱۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر