سوژه هفته، طعم ایرانی| بسراق، آبگوشت لذیذ و چند غذای خاطرهانگیز دیگر
هیچ چیز جز طعم خانه، شیرین نیست
هفت صبح| پنجشنبهها آن ور جاده اندای مردم کاریزنو به زیارت اهل قبورشان میرفتند و بُسراق درست میکردند. نانی چرب و شیرین با نقاط برآمده رویش و اندازه یک کف دست. ما بچهها غروب آخر هفته را با این نان سر میکردیم. مادرم توی روستا خودش خمیر درست میکرد، میگذاشت ور بیاید. زواله یا همان چونهاش میکرد و میرفتیم خانه شیخ حسن.
زن شیخ تنور را گرم کرده بود و نان را میچسباند به دیواره داغ و پرحرارت. احتمالاً روتین پوستی نداشت و صورتش از هرم آتش سوخته بود. حتی طرز بستن چادرهای رنگی و گذاشتن چونهها روی یک تخته دراز و پختن نان برای امروزیها غیرقابل تصور است و آن نان خوشمره با عسلی که از کندوهای حسن اکبری آمده بود و کرهای که مادر عباس از شیر تک گاوشان گرفته بود، خوشمزهترین لقمه صبحانه دهان میشد. عصرها هم پنیر و خربزه روی تخت، زیر میم مزهای داشت بس باور نکردنی! بهنظرم طعمهای ایرانی را باید بین دسترنجهای مادران و زنان ایرانی پیدا کرد نه کارگاه سوهان پزی محمد ساعدنیا یا گز آردی و قطاب!
مادرم برای ما که عاشق مظاهر زندگی مدرن بودیم یک ساندویچ من درآوردی درست میکرد که از همه ساندویچهای جهان خوشمزهتر بود. پیاز و گوجه و خیار و مقداری نمک و فلفل را لای یکی از همان نانهای تنوری میپیچید و شبها میداد دستمان و من با ولعی تمام نشدنی گاز میزدم و تمام سعیام این بود از ته ساندویچ پیازها و خیارها نریزند. عیدها توی جاغرق کلوچه میپختند. یک کلوچه محلی با نقاط ریز که هنوز وقتی بهش فکر میکنم دلم غنج میرود. یک نان کامل و شیرین و خوشمزه، کنار گردوهایی که رویشان شیره انگور ریخته شده بود و گذاشته بودند تا خشک شود و خودش را بگیرد و از نخی از سقف آویزان میشدند و زمستانها تو جیبها و دهانمان گرممان میکرد. اسمش سیجغ بود. هنوز هم هست.
اما بهترین بستنی عمرم را با عمو رمضان خوردیم. بچههای خانه را سوار موتور میکرد و میبرد سر جاده، رو به روی پاسگاه مالکی. همچون پادشاهانی مینشستیم روی صندلی، پاهای کوتاهمان را تکان میدادیم تا ظرفهای کوچک و مربع استیل را به همراه یک قاشق جلویمان میگذاشتند و ما از آن یک تکه بستنی سنتی چنان انرژی میگرفتیم که هیچ چیز جلودارمان نبود. بستنی را با احترامات فائقه برایمان میآوردند.
یکبار هم پسرخاله مامان، مهران، تابستانی که جاغرق بودم توی یکی از سوپریها دیدم. مهران و دوستش داشتند دوغشان را سر میکشیدند. یکی هم برای من گرفتند و آن دوغ شد خوشمزهترین دوغ دنیا برای من! بعدش بستنی و دوغ و کلوچه زیاد خوردم اما طعم آنهایی که توی بچگی چشیدم انگار تا ابد توی ذهنم حک شده است و هر بار مزه آنها را با مزه آن خاطره اصلی مقایسه میکند. نوشتهام شبیه داستان راتاتویی شد که منتقد غذا طعم غذای مادرش را از خوردن غذای رستوران زنده شد. باکی نیست.
برای آدم که بزرگ میشود هیچ چیز جز طعم خانه، شیرین نیست. فقط یک غذا بود که خودم پختم و هنوز طعمش را دوست دارم. دو سال پیش کرونا گرفته بودم و سه هفته توی خانه افتاده بودم و هفته دوم که کمی سرپا شدم، جمعهاش برای خودم آبگوشت گذاشتم که حتی از آبگوشتهای کودکیام خوشمزهتر بود. آبگوشت غذای لذیذ من بود.