آوارگی دلپذیر | چگونه پیادهروی بیهدف، ذهن را میتکاند؟

برخی میپرسند در این شتاب جهان امروز، این کار چه فایدهای دارد؟ مگر میشود بیهدف راه رفت؟
هفت صبح| کوچههای شهر، گاهی مثل صفحهای سفید منتظرند تا قصههای تازه رویشان نوشته شود. عابران شتابان، سرشان پایین، در مسیر مشخص خودشان، اغلب چیزی نمیبینند جز عدد دقیقهها و مقصد بعدی. اما لحظهای کافیست، شاید یک صبح خنک یا عصر آرام تابستان، که کفشهایت را به خیابان بسپاری بیآنکه آدرسی در ذهن داشته باشی. پیادهروی بیهدف، همین رهایی کوچک از روزمرگی، درست همان چیزیست که میتواند زندگی را تکان بدهد.
خیلی وقتها آنقدر غرق کار و باید و نبایدها میشویم که فراموش میکنیم زندگی همیشه همین خطکشیهای منظم نیست. گاهی همه چیز در یک انحراف ظریف از مسیر همیشگی شکل میگیرد. قدم زدن بیبرنامه، فرصتیست برای رها کردن نگرانیها و فاصله گرفتن از سنگینی ذهن. هر خیابان میتواند ماجرایی تازه باشد، هر مغازه کوچک یا کافهای که بیدعوت به تماشایش میایستی، دعوتنامهای برای کشف جزئیات نادیده شهر است.
این جور راه رفتن، درست برخلاف تصور معمول، اتلاف وقت نیست؛ بلکه دقایقی طلاییست که نه فقط بدن که ذهن را هم به تحرک وامیدارد. گاهی تنها در حرکت بیمقصد است که فکرهایمان جرأت پیدا میکنند از چارچوب همیشگیشان بیرون بزنند. خیلی از ایدههای بزرگ، مثل جرقهای ناگهانی، وسط همین قدمزدنهای بیبرنامه سر و کلهشان پیدا شده است. ذهنت آزاد میشود و افکار پراکندهات شروع میکنند به چرخیدن دور چیزهایی که شاید در شتاب زندگی هرگز فرصت دیدنشان را نداشتی.
آرامآرام، ضرباهنگ قدمهایت، مثل مترونوم موسیقی، اضطراب را آرام میکند. شهر با تمام شلوغی و هیاهویش، ناگهان جایی میشود برای آشتی با خودت. بوی نان تازهای که از یک نانوایی قدیمی به مشامت میرسد، خنده چند کودک در پارک، پیرزنی که با صبوری گلدانهایش را آب میدهد؛ همهشان تکههایی کوچک اما ارزشمند از زندگیاند. همین جزئیات است که گاهی شادمانی را دوباره به قلب آدم برمیگرداند.
شاید مهمترین دستاورد این پیادهرویها، تمرین حضور در لحظه باشد. به جای آنکه دائم به مقصدی فکر کنی یا درگیر آینده باشی، شروع میکنی به دیدن همین حالا؛ درختی که تازه برگ داده، صدای پرندهای که بالای سر خواندن گرفته یا حتی رد پای آفتاب روی سنگفرش. گویی در هر قدم، چیزی را از دست نمیدهی، بلکه چیزی به تو افزوده میشود: خونسردی، آرامش و حتی اندکی امید.
تجربه قدم زدن بدون برنامه، سفر کوچکیست در میان تمام عجلهها و اضطرابهای دنیای مدرن. سفری که لازم نیست برایش چمدان ببندی یا ویزا بگیری. تنها کافیست تلفن همراهت را برای لحظاتی در جیبت بگذاری و خودت را بسپاری به پیچ و خم کوچهها. جایی میان شلوغی شهر، خلوتی عمیق پیدا میشود؛ همان جایی که میتوانی بیقضاوت، بیحکم، فقط با خودت روبهرو شوی.
برخی میپرسند در این شتاب جهان امروز، این کار چه فایدهای دارد؟ مگر میشود بیهدف راه رفت؟ پاسخ ساده است: گاهی باید به ذهن و روح فرصت بدهیم تا بیهیچ چارچوبی، بیهیچ نقشهای، مسیر خودشان را پیدا کنند. شاید همین قدمهای بیمقصد، آغاز راهی باشد برای بازگشت به خود و شاید هم نقطه شروع یک کشف تازه، یک خلاقیت نو یا حتی دوستی با شهری که سالهاست در آن زندگی میکنی اما هرگز با چشم دل تماشایش نکردهای.
دفعه بعد که ذهن واماندهای داشتی یا قلبت از تنگی روزگار به ستوه آمد، امتحان کن: کفشهایت را به خیابان بسپار و بیهیچ مقصدی، فقط راه برو. شاید همین قدمهای آرام، مرهمی شد بر شلوغی ذهن و بیقراری دل. شهر، قصههایش را فقط برای آنان روایت میکند که وقت گوش دادن دارند.