اگر ناصرخسرو با ماسک به خیابان ناصرخسرو میآمد...

او خسته از هیاهوی فلز و دود، پا به کوچههایی میگذارد که مغازههایش پُرند از شیشههای بیرنگ و قهوهای، برچسبهای زرد، بطریهای کوچک و بزرگ مواد شیمیایی است
هفت صبح| تصور کنید ناصرخسرو قبادیانی همان مسافر پرآوازه قرن پنجم هجری، فیلسوف و شاعر، امروزه زنده بود؛ اما نه با ردایی از پشمینه و عمامهای بلند، که با شلوار کتان، پیراهن یقهدار، ماسکی سهلایه بر صورت و عینکی ساده بر چشم.تصور کنید که او بیآنکه کسی بداند کیست، پای در خیابانی بگذارد که به افتخار نامش و هزار سال پس از سفرنامهنویسیاش، در دل تهران کشیده شده؛ خیابان ناصرخسرو.
او خسته از هیاهوی فلز و دود، پا به کوچههایی میگذارد که مغازههایش پُرند از شیشههای بیرنگ و قهوهای، برچسبهای زرد، بطریهای کوچک و بزرگ مواد شیمیایی و دستانی که دارو میفروشند بیآنکه طبیب باشند. به تابلوی سر نبش که نگاه میکند، میخواند: «خیابان ناصرخسرو». اما نه کاروانسرایی میبیند، نه کتابفروشی، نه حلقهای از دانشطلبان.
میبیند مردی با موهای جوگندمی در حال چانهزدن برای دارویی است که در داروخانهها نایاب است. میبیند پسری نوجوان، از مغازهداران میپرسد: «آقا اسید نیتریک دارید؟ بسته 500 سیسی» و مردی دیگر آرام نجوا میکند: «واسه پدرم میخوام، دکتر گفته آخرین شانسش است.» ناصرخسرو کنار دیوار تکیه میزند. مردم بیوقفه رد میشوند. دیگر کسی سر بالا نمیکند. کسی دنبال معنا نیست. دارو نایابتر از دانایی شده است.
شاید در دلش بگوید: «دیدم که دارو را به دینار میسنجند و حکمت را به هیچ. و خلق، نه به طبیب که به تاجر امید بستهاند. و آن کوی که به نام من است، از من تهی است؛ چنانکه پوست از مغز.»به یاد میآورد روزی را در سفرنامهاش، وقتی در مصر نوشت: «به شهری رسیدم که علم را عزیز میداشتند و حکما را بر صدر مینشاندند.»
اما اینجا، هزار سال بعد، در خیابانی با نام خودش، علم در قفسهها خاک میخورد و بازار بر مدار نجات لحظهای بیماران میچرخد.کاش میتوانست بپرسد: چرا مردمانی که در روزگار او در پی شفا به دیار حکمت میرفتند، امروز در پی شیشهای دارو به بازار سودجویان تن دادهاند؟ کاش میفهمید چرا اینجا نه کسی او را میشناسد، نه حرفهایش را باور میکند. آدمها یاد گرفتهاند که به جای کشف حقیقت، نسخه تقلبیاش را از کنار خیابان بخرند.
میبیند دختری دانشجو گزارش آزمایشگاهش را لوله کرده و به فروشنده میگوید: «الکل متیلیک دارید؟ ...» و فروشنده، بدون آنکه بپرسد برای چه میگوید: «نیم لیتر، 200 تومن!» ناصرخسرو قدم میزند. به سردر مغازهها نگاه میکند. نه مدرسهای، نه حجرهای، نه منبری برای گفتوگوی اندیشهورزان.
مینویسد، با جوهر خیال، در دفتر ناپیدای روزگار: «هرگز گمان نبرده بودم که در دیاری که به نام من است، اینچنین بیگانه باشم با خویشتن. از حکمت جز نامی نمانده و از علم، جز سودای پول.»شاید دست به جیب برده، چند سکه خیالی بیرون بیاورد. نه برای خرید مواد شیمیایی یا دارو که برای سنجش ارزش کلمات. و بفهمد که دیگر کسی بهای حکمت را نمیپردازد.
غروب از راه میرسد. سایهها دراز میشوند. ناصرخسرو ماسکش را بالاتر میکشد. از کوچه شیمیاییها میگذرد. از کنار چهرههایی عبوس و شتابزده. و چون به انتهای خیابان میرسد، بیصدا میگوید: «و آنچه از من مانده است، تنها نامیست بر کوچهای پرهیاهو و آنچه از روزگار مانده، نه طلب حکمت که سوداگری است در بازار سلامت.» و شاید، از لابهلای دود موتورها و فریاد فروشندهها، بادی بیاید و با خود زمزمه کند: «این جهان، دیگر آن جهان نیست؛ اما من هنوز همان مسافرم که در پی نوری در تاریکی میگردد.»