یادداشت| به خاطر یک مُشت توت!

حالا هر وقت از پنجره بیرون را نگاه میکنم با دیدنِ شاخه کُلُفته، قیافۀ آقای کریمان و صدرا جلوی چشمم میآید و ناخودآگاه خندهام میگیرد!
هفت صبح، شروین سلیمانی| نمیدانم کدام شیرپاک خوردهای به فکرش رسیده بود که از این همه درخت، درختِ توت، توی پیادهرو بکارد که حالا شاخههایش تا پنجرۀ اتاقم رسیده بود و یک تنه آسایش من و یک محله را گرفته بود. هر سال فصلِ توت که میشد، پیر و جوان به این درختِ بختبرگشته آویزان میشدند تا توتها را از اقصی نقاطش بچینند و به شادی و میمنت بخورند! یکی از همین روزها که از اداره برگشتم، از اینکه رئیس جدیدمان آقای کریمان با دو روز مرخصیام مخالفت و در برابرِ اصرارم مرا تهدید به جابهجایی کرده و اولتیماتوم داده بود که دیگر برای مرخصی پیشش نروم، حسابی کُفری بودم.
همان شب قبل از خواب نقشه کشیدم تا فردا بروم پیشش و به هر قیمتی شده از او دو روز مرخصی بگیرم. تازه چشمم داشت گرم میشد که با سر و صدای یک مُشت مزاحمِ توتخوار از جا پریدم. از آنجا که حوصلۀ تذکر و جنگ و جدل با این جماعتِ بیملاحظه را نداشتم با خودم گفتم که تحمل میکنم تا توتشان را بخورند و بروند پیِ کارشان اما پیشبینیام غلط از آب درآمد چون این قبیلۀ توتندیده که از صدایشان معلوم بود یک پسربچه هم همراهشان است، وِلکُنِ درخت نبودند و از آنهایی بودند که تا درخت را منقرض نمیکردند، بیخیالش نمیشدند!
کمکم صدای پسربچهشان را که تا پشتِ پنجره اتاقم بالا آمده بود و سایۀ کلهاش را روی پرده میدیدم، شنیدم که همزمان با تکان دادنِ شاخه مرتب تکرار میکرد: مامان جمعکن دیگه، دارم تکون میدم! پدرِ لندهورش هم چند بار داد زد: صدرا پاتو بذار روی شاخه کُلُفته نیفتی! مادرش یکریز میگفت: همینو تکون بده نرو بالاتر! کاسه صبرم لبریز شد. مثلِ دیوانهها از جایم پریدم و رفتم پنجره را باز کردم و سرم را بردم بیرون تا بگویم: میمونها هم این وقتِ شب نارگیل نمیچینند که شما توت میچینید!
اما تا دهان باز کردم از چیزی که دیدم خُشکم زد. آن لندهور که خیلی اصرار داشت پسرش پایش را روی شاخه کُلُفته بگذارد، آقای کریمان بود! او هم از دیدنِ من جا خورد و از اینکه او را در آن موقعیتِ اسفبار میدیدم حالش گرفته شد! برنامه من هم تغییر کرد. دویدم و یک صافیِ بزرگ و یک کیسهنایلون برداشتم و رفتم پیششان.
با تخصصی که داشتم کلی توت برایشان چیدم و داخلِ نایلون تحویلشان دادم و تا دمِ ماشین هم بدرقهشان کردم. با این کار هم به رئیسم حال دادم، هم تا آنجا که میشد مَرامکُشش کردم. قبل از اینکه گازش را بگیرد شیشه را پایین داد و گفت: سلیمانی جان چند روز مرخصی میخواستی؟! من هم که حالا آتو ازش داشتم نامردی نکردم و گفتم: با اجازه شما چهار روز! لبخندِ تلخی زد و گفت: فردا برگهات را بیاور!
نه تنها آن چهار روز را مرخصی گرفتم، بلکه از آن به بعد یک روز درمیان با برگۀ مرخصی جلوی اتاقِ آقای کریمان بودم، او هم نه نمیگفت! حالا هر وقت از پنجره بیرون را نگاه میکنم با دیدنِ شاخه کُلُفته، قیافۀ آقای کریمان و صدرا جلوی چشمم میآید و ناخودآگاه خندهام میگیرد!