تکنگاری| شادیِ ربوده شده، امیدِ بازیافته

از ماجرای تلخ ورزشکاران در کره تا فقدان یکی از الهههای سرزمینمان. هر کدام، زخمی تازه بر روح جمعی ما نشاندند
هفت صبح| در روزهایی که هوای ایران، آمیخته با غبار و ابهام است و خبرها یکی پس از دیگری از مقابل چشمانمان میگذرند (خبرهایی که گاه رنگشان به روشنی آنچه آرزو داریم نیست) شهر همچنان در انتظار روزهای روشنتر است. دلها، پس از روزهای پیاپی خبرهای تکراری، تشنه شنیدن خبری خوشاند؛ گویی هر خبر خوب، نسیم ملایمی است که میتواند برای دقایقی حال و هوای روزمرگی را تغییر دهد و دلها را به فردایی بهتر امیدوار کند.
در همین فضای مبهم، زمانی نهچندان دور، خبر رسید جعفر پناهی، نخل طلای جشنواره کن را در دستانش فشرده است. خیابانهای شهر همانند گذشته آرام بود؛ خبری از شادی عمومی نبود و کسی پرچمی را در دست نگرفت اما در پس این سکون ظاهری، موجی خاموش اما عمیق در جریان بود: صفحههای مجازی مردم پر شد از تبریک و شور.
حتی کسانی که شاید هیچگاه فیلمی از پناهی ندیدهاند یا تفاوت جشنواره کن و ونیز را نمیدانند، نام او را بر استوریها و پستهای خود نوشتند. این واکنش جمعی، رازی بزرگ در خود نهفته داشت؛ رازی که تنها در جامعهای با خاطرههای زخمی و عطش پیروزی، معنای واقعیاش آشکار میشود.
روزها گذشت و بار دیگر، موج خبرهای تلخ از راه رسید: از ماجرای تلخ ورزشکاران در کره تا فقدان یکی از الهههای سرزمینمان. هر کدام، زخمی تازه بر روح جمعی ما نشاندند و دلها را به سایههای اندوه نزدیکتر کردند. اما درست در همین روزهای دشوار، ارزش آن شادی کوتاهِ جمعی و آن لحظه افتخار، بیش از پیش آشکار شد. انگار هر بار که خبری تلخ میآید، جامعه با خود زمزمه میکند: ما نیازمند امیدیم، نیازمند لحظاتی که نام ایران نه با تلخی، که با افتخار و موفقیت گره بخورد حتی اگر این شادی کوتاه و گذرا باشد.
در همان لحظاتی که گروهی در محافل جدیتر، ارزش هنری فیلم را به ترازوی نقد میگذارند و درباره سیاست و سینما با تیزبینی بحث میکنند، جماعتی وسیعتر بیآنکه به این داوریها وقعی بنهند، از این موفقیت، دمی شاد میشوند. مگر مردم یک جامعه، چند بار در سال این فرصت را دارند که نام و هویتشان، گوشهای از جغرافیای سرزمینشان در ویترین رسانههای جهانی بدرخشد؟ این شادمانی دستهجمعی، گرم و بیواسطه، یادآور یک حقیقت تلخ است: پیروزی و افتخار، آنسوی خط قرمزهای معمول، به کالایی کمیاب تبدیل شده است.
شاید بسیاری، پناهی را نشناسند و شاید حتی ندانند سینمای هنری چیست یا جشنوارههای بزرگ جهانی چه اهمیتی دارند؛ اما در دل این موج شور و شادی، چیزی عمیقتر از شناخت و آگاهی نهفته است. این شادی، صدای تشنگی دیرینه ماست؛ همان آرزوی قدیمی که ایران و ایرانی، نه با اخبار تلخ و فاجعه که با نام و هنر و توانایی بر صدر بنشیند.
صدای شادی آن روزها، بیش از آنکه جشن یک جایزه باشد، آیینه خلأیی است که جامعه ما سالهاست با آن دست به گریبان است: نیاز به برنده شدن، نیاز به شنیده شدن، نیاز به اینکه بگوییم «ما هم میتوانیم» حتی اگر در دل هزارتوی تردیدها و اما و اگرها.
جامعه ما این روزها بیش از هر زمان دیگری به روایتهای پیروزی نیاز دارد؛ حتی اگر این پیروزی، از نگاه برخی، سیاسی یا مشکوک یا حتی کوچک باشد. ما مردمی هستیم که سالهاست سایههای شکست را بر دوش کشیدهایم، اما هنوز دلمان با صدای شادی روشن میشود؛ حتی اگر این شادی کوتاه باشد، حتی اگر فقط در حد یک استوری یا یک توییت باشد. این نیاز به جشن گرفتن، حتی برای پیروزیهای کوچک، ریشه در عطشی عمیق دارد؛ عطشی برای دیده شدن، برای سربلندی، برای شنیدن نام ایران در کنار واژههایی چون موفقیت و هنر و افتخار.
نخل طلای جعفر پناهی، شاید بزرگترین دستاورد تاریخ سینمای ایران نباشد، شاید فیلمش شاهکاری بیبدیل در جهان هنر نباشد؛ اما بیتردید، این نخل، امروز به باغ جان مردم ما آب داده است. همین شادی کوتاه، نشانهای است از عطش جامعه برای امید، برای افتخار، برای معنایی از «موفق بودن» در دنیایی که هر روزش با اضطراب آغاز میشود و با دلهره به پایان میرسد.
و شاید، ارزش راستین این جایزه، نه در طلا و نخل و نامها که در لحظات کوتاه شادی باشد که به مردمی خسته، امیدی دوباره میبخشد؛ امیدی که اگرچه اندک اما میتواند شعلهای از زندگی و ایمان به فردا را در دلها زنده نگه دارد.