یادداشت| ۳۰ هزار ساعت تحصیل برای رسیدن به مریخ؟
وقتی شروع به خواندن قطعهای پرغلط میکنید، مغز شما بهطور خودکار شروع به رمزگشایی واژهها میکند
هفت صبح| اگر کسی دیپلم گرفته باشد، حدود 30 هزار ساعت وقت صرف تحصیل تا این مقطع کرده است. بعد از 30 هزار ساعت تحصیل به نظر شما باید به کجا رسیده باشد؟ من که میگویم مریخ! اما واقعیت چنین نیست. چرا؟ برای پاسخ به این سوال میرویم سراغ این پاراگرافی که داخل گیومه گذاشتهام: «شاید فکر کنید جالب است میتوانید این متن را تقرییبا بیهبچ مشکلی بخوانید، در صروتی که بعضی از وازههای متن اشبتاه املایی دارند. معلوم میشود بر آتکه یک نوشتته را بفهمید کاقیست پرخی از حروف کلمات آن صحیح باشند.»
هیچوقت با خودتان فکر کردهاید چطور میتوانیم این پاراگراف را بخوانیم و مهمتر اینکه بفهمیم؟ واقعیت این است مغز ما برای آنکه قادر به خواندن این متن پرغلط باشد، چند فعالیت انجام میدهد؛ یکی از آنها تشخیص الگوست. چون مغز اصولاً دستگاهی چنین است؛ یک دستگاه تشخیص الگوی قدرتمند. چطور؟ احتمالا این تجربه را داشتهاید که حین صحبت با کسی توانسته باشید واکنش او را پیشبینی کنید.
چرا قادر به این کار بودهاید؟ چون کلیت ماجرا یک الگوست. ما خیلی چیزها مثل مکانها، افراد، صداها و بوها را تشخیص میدهیم. وقتی شروع به خواندن قطعهای مثل قطعه پرغلط بالا میکنید، مغز شما بهطور خودکار شروع به رمزگشایی واژهها میکند تا اینکه به اولین غلط میرسد: «تقرییبا». این واژه اشتباه نوشته شده و یک حرف به کلمه اصلی اضافه شده. مغز این را تشخیص میدهد.
بنابراین همه واژههای شبیه «تقرییبا» را که برایمان آشنا هستند و ممکن است به کار این متن بیاید، جستوجو میکند. این عمل مغز را «تشخیص بافتار» (Context recognition) میگویند. «بافتار» یعنی موقعیت و زمینه چیزها و «تشخیص بافتار» عملیست که مغز انجام میدهد تا مشخص کند با توجه به معنای جمله، چه واژهای مناسب است. مغز ما به شکل شگفتآوری در این کار ماهر است.
در نتیجه توانایی ما در تشخیص الگو، به کمک تشخیص بافتار، این امکان را میدهد که قطعه پرغلط مذکور خوانده و فهمیده شود. حالا فرض کنید بخواهیم واژههای اشتباه را پیدا کنیم. آیا اصلاً موقع خواندن قطعه مورد نظر، متوجه واژههای اشتباه میشویم؟ بیشتر افراد نه تنها متوجه اشتباه نمیشوند بلکه پیدا کردن همه واژههای اشتباه برایشان دشوار است: «شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر / کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو».
چرا این شعر را وسط این یادداشت آوردیم؟ برای اینکه ببینیم همین حالا میتوانیم بگوییم حرف «ر» چند بار در آن تکرار شده است؟ طبیعتا خیر! نمیتوانیم. چرا؟ به همان دلیل که متن پرغلط بالا را خواندیم! در واقع بین این دو مثال که تماماً از کتاب «خوشفکری» نقل کردیم، مشابهتی وجود دارد که نویسنده میخواهد آن را برجسته کند: تفکری که آن را سنجشگرایانه میخواند.
تفکر سنجشگرایانه را هم در مقابل تفکر خودکار قرار میدهد. کاری که هر روز در حال تکرار آن هستیم و شاید متوجه نشویم در طول مسیری که از خانه تا سر کار آمدهایم، چه چیزهایی دیدهایم. وقتی تفکر خودکار را سرمشق خود در زندگی قرار بدهیم و نتوانیم تفکر سنجشگرایانه را گاهی به کار بگیریم، گاهی به شکستهایی میرسیم که دلیلش را نمیدانیم؛ همانطور که یادمان رفته در طول مسیر رانندگی هزاران شی و اتفاق دیدهایم.
کتاب «خوشفکری» نوشته مایکل کَلِت با ترجمه و بازنویسی مهدی خسروانی و مائده محبوب بهتازگی توسط نشر «اریش» چاپ شده است؛ کتابی که صرفاً ترجمه نیست بلکه به شکل ترجمه و تألیف انجام شده تا مخاطب فارسیزبان هم بتواند با توجه به دغدغههای فرهنگی خودش، از مطالب استفاده کند.