یادداشت| من از خودم راضی نیستم
کاش روزگار مامثل روزگار نسل شما اندکی زلال، اندکی با معرفت، اندکی مهرورز و اندکی آرام بود
هفت صبح| گرمای محترم و دلپذیر آتشی خوش رنگ و نگار در گوشهای از پیادهرو خیابانی نحیف و کم گذر، هوای آن تکه از گذرگاه دم غروب را گرم و نرم کرده است ! یکی از چهار تن حلقه به دور آتش که تبسمی گرم روی صورتش شکل گرفته است در حال پخش دود سیگار به هوای لرزان گفت در این دقایق این قطعه از جهان، حال هر رهگذری را که در سوز شناور پیادهرو راه میرود دلدار میکند ! و من زمزمه کردم شما از بس زیبا نگاه ما چند دورهمی را توصیف کردید که فکر میکنم زیبایی گمشده ما درصدای شما پیدا شده است! متبسم شد و سر امتنان فرود آورد.
راست این است من هم مثل شما گاهی اتفاقی با کسی روبهرو میشوم که در آنی به اندازه یک هفته و در دقایقی به اندازه یک ماه با او همدل میشوم، آنقدر که میتوانم بلافاصله بگویم باید ادیب ویا جامعه شناس باشید واحتمالا از دست تنگ زمانه در گلایه باشید که چنین توصیف زیبا وپرمعنی را عنوان کردید ؟! جواب داد: نه در برگشت از محل کارم اداره ثبت احوال به خانه هستم، آتش ثمر بخش حالم را چنان خوش کرد که چیزهایی گفتم و شما با بزرگواری آن را ستودید .
دقایقی بعد هردو با هم آتش را که معلوم نبود چه کسی برپا کرده وتاکی آن را زنده نگه میدارد جا گذاشتیم. ادامه پیاده رو یک سرازیری نازک ودراز بود که به خیابان نسبتا پهن میرسید که سر در بالین ایستگاه مترو میگذاشت. ما هردو به امتداد راه رسیدیم، ایستگاه او مترو و مقصد من نرسیده به خیابان پهن بود، او دوباره سیگاری برافروخت و در بازدم دود، آهی همراه کرد که به گمانم خیلی تلخ بود. سی و شش و هفت سال بیشتر نداشت. گفتم معلومه دلتنگ همسر و فرزندتان هستید که پکهای عمیق شما این قدر آشفته حال و غمگین است؟ جواب داد اتفاقا مجردم و اهل ازدواج هم نیستم! چرا؟ چون از خودم راضی نیستم مثل شرم رود از نرسیدن به دریا. من خود فریب و خودشیفته نیستم !
موقع خداحافظی گفت نگران نباشید پدر جان! نگران من و نسل من نباشید. ما کم و بیش به خود آگاهی رسیدهایم و در چرایی تصمیمهایمان به چگونگی آن هم فکر میکنیم ! کاش روزگار مامثل روزگار نسل شما اندکی زلال، اندکی با معرفت، اندکی مهرورز و اندکی آرام بود.
او میرود و من میمانم و یک شب تاریک و منجمد که باهم پشت در خانه ایستادهایم. من پریشانتر از باد گمشده کلید را در قفل میچرخانم و در دل میگویم همیشه روزنهای برای امیدواری هست مثل آن پاره آتش گوشه لرز کرده پیاده رو که ما را گرم کرده بود.
عشق گردوی تازه است
با رنگهای تاریک وماندگار
اوایل پاییز سراغت میآید
دست ودلت را سیاه میکند
روزگارت را سیاه می کند
وسال ها
ادامه دارد
راست این است در سالهای دیر و دورهم بودند جوانانی که به پیری رسیدند اما هیچگاه تشکیل خانواده ندادند. شاید چون از خود راضی نبودند! در همان سالها یکی از دوستان نازنین و با وقار ما که تن به ازدواج نداد خیلی زود محافل خانوادگی ما راترک کرد و رفت و وقتی پرسیدیم چرا؟ با احترام بسزا گفت: نمیتوانم خودم را در موقعیتی قرار بدهم که وقتی از هرچه میگویید پای بچه و مسائل مربوط به آن درمیان است.نه من این کاره نیستم.
دوست ما پابهپای روزگار و ما پیرشد اما همچنان مجرد، گردشگر وشاداب وبا طراوت وخوش پوش باقی ماند. او مصداق عینی این گفته است: سرنوشت را خودمان میسازیم، یعنی هر عمل ما خود یکی از عوامل آینده ماست. مثل ابری بغضکرده بر سر دماوند که میداند دیر یا زود باید ببارد تا وقتی که سبک شد خود را به آسمان دریای خزر برساند گرچه که خود خزر باران ساز است .
و راست این است تا وقتی قلب میتپد و نگاهی به نگاهی گره میخورد دلبندی و عاشقی وجود دارد و فرجام همه عشقهای زلال عالم تشکیل کانون گرم خانواده، حضور دلنشین و باشکوه فرزند است. این را همه عالم میدانند، حتی همین دو کبوتر پشت پنجره نیمروز هم میدانند که این سان در گوش هم دلبندی زمزمه میکنند؛
تو هوای جنوبی
غباری که دیوانگی می آورد
ودرلهجه آفتابی ات
ملوان های گرمازده
لنج ها را به دریا می برند
ازجنگ ممنونم
که تو را آواره کرد
تا به شهر من بیایی و
عاشقت شوم
شعرها از جواد گنجعلی