دنده عقب| سفارش دو دست کت و شلوار برای دیوید بکهام!
این مشکل در سالهای عبور از نوجوانی به جوانی، فاجعهای بود مثال زدنی...
هفت صبح| رفقا... خاطرهای که میخوام براتون تعریف کنم، پندی بزرگ در پشتش پنهانه که در انتها عرض میکنم. باشد که آن کسانی که باید، دریابند: جریان اینه که من کلا هیچوقت کت و شلوار بهم نیومده. آقایان معمولا در کت و شلوار جذابتر میشن و ابهتی پیدا میکنن، ولی من از گونه نادری هستم که به دلایلی ناشناخته، حتی راه رفتنم هم در کت وشلوارعوض میشه و یادآور مرغ ماهیخوار هستم... این مشکل در سالهای عبور از نوجوانی به جوانی، فاجعهای بود مثال زدنی. در آن سالهای شیرینِ بلوغ، رشد فیزیکیِ من در جهت طولی بود و در عرض، اتفاقی نمیافتاد. به قول معلم ورزشمون، مثل چنار رفته بودم بالا فقط.
خب، این فیزیکِ ناهمگون رو قاعدتا باید تا جایی که ممکنه با نوع پوشش، اصلاح کرد. مثلا شلوارهای گشاد و پیراهنهایی با خطوطِ افقی تا حدودی از عمق فاجعه میکاست. ولی حق بدید به دلیلِ این که قصد فعالیت در سیرک رو نداشتم، این فرمول در کت و شلوار جواب نمیداد. شما فکر کن شلوار گشاد، کتِ راه راهِ افقی... نمیشه دیگه...
در همون سالها، با یک بار خرید، متوجه شدم که با توجه به قد و هیکلم، خریدِ کت و شلوارِ آماده برای همیشه منتفیه. بنابراین مزاحم یک اوستای خیاطی شدم بلکه بتونه معجزهای بکنه:
- «استاد برای دوخت کت و شلوار مزاحمتون شدم...» / «برای خودتون؟» / «بله دیگه...» / «به به... به به... چه اندامِ رشیدی... چه قد و بالایی... ماشالا...»
اگر قصدش از گفتن این جملات، مسخره کردن نبود و در دلش قاهقاه نمیخندید، حداقل این رو مطمئنم که خیلی سرش خلوت بود و کلی بدهی داشت و به هر قیمتی که شده، میخواست سفارشِ من رو بگیره...
با وجودِ این که از قد وبالای خودم، خوب خبر داشتم، ولی آنچنان اوستای خیاط بهبه و چهچه کرد که خودم هم باورم شد فقط مثل چنار نرفتم بالا...
- «آنچنان کت و شلواری برات بدوزم که خودت کیف کنی...» / «لطف داری.» / «اصلا این قد، فقط باید کت و شلوار بره تنش...» / «هنر و لطفِ شماس.» / «اصلا به نظر من، شما از این به بعد، فقط تیپِ کلاسیک و مردونه بزن...» / «ایشالا... مزاحم میشم حالا... این یه دونه درست شه، ببینیم چی در میاد.» / «عالی میشه... از من بپرس دیگه... عالی... همین الان سه چهار دست برات آماده کنم؟ چند تا رنگ مختلف داشته باشی؟...»
آقا جوری روی مغز من کار کرد که اندام خود را همچون «دیوید بکهام» دیدم و سفارشِ دو دست کت و شلوار دادم. اصلا کاملا جریان علم ورزش و چنار فراموشم شده بود...
قرار بر این شد که هفته آینده برای پروِ اول مزاحمشون بشم. دو سه روز به موعدِ پرو مونده بود که از خیاطی زنگ زدن که نیاز به اندازهگیریِ مجدد هست؛ مثلِ آزمایشگاههایی که با یک مورد عجیب و مشکوک در خونِ مریض برخورد میکنن و دوباره آزمایش میگیرن.
- «اوستا... کاغذ اندازهها رو گم کرده بودین که گفتین دوباره بیام؟» همونجور که دوباره متر میزد گفت: «نه، شک کردم... آخه،... ماشالا خیلی دستاتون درا... چیز... بلنده... گفتم شاید من حواسم نبوده...»
مقداری از محسناتِ دستِ بلند گفت و برای دو روز بعد، قرار پرو گذاشت.
دو روز بعد که جلوی آینه، کت رو تنم کردم، قیافه معلم ورزش اومد جلوی چشمام. خود خیاط هم که ظاهرا اعتقادی به حلال و حروم داشت، زبونش باز شد:
- «این حالا پروه فقط ها... بهتر هم میشه...» / «چیش بهتر میشه؟» / «اندازههاش دیگه...» / «اندازههاش که درسته ظاهرا...» / «آره ... ولی کلا بهتر میشه. حالا به نظرم شما همین یه دست رو ببر. دومی رو بعدا سفارش بده...» هیچی دیگه... هیچوقت قسمت نشد اون دومی رو سفارش بدم...
حالا قصدم از روایت این خاطره این بود که عرض کنم بعضی چیزها به بعضی ها نمیاد... اصرار بیهوده کردن، فقط آبروریزی داره... ما گفتیم.