دنده عقب| معرفی فردی که به درد دولت پزشکیان میخورد!
به نظرتون ایشون، یا یه کسی شبیه ایشون، جاش در دولت خالی نیست؟
هفت صبح| رفقا... همان طور که مشاهده میفرمایین، این روزها همه دارن به آقای پزشکیان پیشنهاد میدن که چه کسانی رو برای وزارت و معاونت انتخاب کنه. از اونجایی که تجربه ثابت کرده معمولا هیچ کس سر جای خودش نیست، خواستم به آقای پزشکیان عرض کنم که بنده امروز یه کسی رو دیدم که دقیق جای خودش ایستاده بود. گفتم شاید در دولت به یه دردی بخوره.
دیروز چند جایی کار اداری داشتم و کنار خیابان اصلی که هیچ، تا ده تا کوچه دورتر از مقصد، جای پارک دوچرخه هم نبود. بعد از این که پنج شش باری دورِ خودم چرخیدم، یه آقایی که یه کلاه حصیریِ خیلی پهنی به سر داشت و یه چیزی شبیه ساقه گندم میجوید و روی صندوق عقب یه ماشینی نشسته بود، برام یه دستی تکون داد و گفت: « دنبال جا پارکی؟» لحن صداش یه جوری بود که انگار میگفت: « دنبال هروئینی؟»
- « بله با اجازهتون.» / « برو جلو اون پژو مشکیه پارک کن... سوئیچ هم بذار روش باشه.» بر طبق آموزهها و پیامهای مکرر نیروی خدوم انتظامی، قاعدتا ایشون باید سارق باشن و بنده هم همون شهروندی که ایشون از سادگیش استفاده کرده و بنده قراره که به زودی تبدیل به یک شهروند مالباخته بشم.چون خیلی علاقهمند به رفت و آمد به اداره آگاهی نیستم، سعی کردم جوری که به این دوستمون هم خیلی برنخوره، بفهمونم اونقدری که ظاهرم نشون میده، از مرحله پرت نیستم.
- « خیلی هم ممنون... ولی سوئیچ رو که نمیتونم بذارم. یهو خدای نکرده شما حواستون نیست، اتفاقی میفته، شرمنده همدیگه میشیم. کاره دیگه...» / « نترس. تا من اینجام هیچ اتفاقی نمیفته. حالا کجا کار داری؟» / « اداره مالیات...» / «اوه... اوه... اوه... نه پس. برو بذار جلوی اون پراید سفیده.» / « چرا؟ چه فرقی میکنه؟» / « شما تا دو ساعت دیگه هم نمیای.» جوری با اعتماد به نفس حرف میزد، احساس کردم ممیزِ اداره داراییه.
- « البته بعدش هم شهرداری کار دارم.» / « اَی بابا. خب بگو از اول دیگه... دیگه کجا کار داری؟» / « بعد هم اگه ایرادی نداره، میخوام برم اون ور خیابون، برای خونهم خرید کنم.» / «دیگه؟» / « دیگه سلامتی.»خیلی جدی، چند دقیقهای رفت تو فکر. همونجور که ساقه گندم رو میجوید، زیر لب با خودش حرف میزد: «مالیات، نیم ساعت فرم پر کردن، بعد بره تو صف فتوکپی، بعد برگرده بره پیش سر ممیز، اونم یه گیری الکی میده دوباره میره پیش ممیز، بعد برگرده... بعد بره قسمت مالی، چک و چونه بزنه... این دو ساعت. شهرداری هم که کارش رو میندازه فردا. خرید هم یه ربع...»
خیلی زیبا و با توجه به جزئیات، پلان زندگی من رو در دو ساعت پیش رو کشید و با اطمینان گفت: - « شما برو اون تهِ ته. بغل بنز قرمزه... تا برگردی، ماشینت قشنگ اومده سر صف و میری به سلامت.» توضیحی ندارم واقعا، ولی این عزیزی که خودش رو شبیه مترسک کرده بود، تونست کاملا اعتماد من رو جلب کنه.در کمال حیرت، برنامه من دقیقا طبق نقشه ایشون پیش رفت و راس دو ساعت بنده در خدمتشون بودم و ماشینم هم سر صف بود. دستمزد محاسبات رو دودستی تقدیم کردم.
همون طور که پیشبینی شده بود، کار شهرداری به فرداش یعنی امروز افتاد. خدمتشون که رسیدم، خیلی سریع برنامه روزانهام رو تا ناهار گفتم. شروع کرد گلوش رو خاروندن:- « بیخودی امروزت رو شلوغ کردی. اینجوری شاید به قرارِ ناهارت نرسی. گوش کن ببین چی میگم، شهرداری که تموم شد، سریع برگرد ماشینو بردار برو دفترخونه... میگم بهت کجا پارک کنی و سوئیچ رو به کی بدی. بقیه کارات رو اون بهت میگه. ایشالا به ناهارتم برسی... فقط سریع برو.»
به نظرتون ایشون، یا یه کسی شبیه ایشون، جاش در دولت خالی نیست؟