کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۲۲۰۶
تاریخ خبر:

دنده عقب| تاثیر آرامبخش‌ها در قول و وعده دادن

دنده عقب| تاثیر آرامبخش‌ها در قول و وعده دادن

خصوصیات زیبای ‌«حملات اضطرابی» یا همون « پنیک اتک»

هفت صبح| رفقا... نمی‌دونم چرا، ولی این روزها خیلی به این مسئله قول و وعده دادن فکر می‌کنم که چی میشه خرِ بعضی‌ها که از پل میگذره دیگه همه چی یادشون میره... شاید هم نیت بدی هم وسط نباشه ها... که انشاءالله هم نیست ولی موقع اجرا که میشه، حال عرفانی اون زمان رو دیگه نداریم. مثال؟ فراوون... جرات دارم یه دونه رو بگم؟... معلومه که دارم. معلومه میگم. خودم... بله خودم... چطور؟ عرض میکنم:

 

بنده هرازگاهی دچار « حملات اضطرابی» یا همون « پنیک اتک» میشم. این کوفتی که خدمتتون عرض می‌کنم و اسم خیلی شیکی هم داره، این جوریه که داری زندگی میکنی واسه خودت، یهوخیلی بی‌دلیل، آنچنان دلشوره و اضطراب و تپش قلبی می‌گیری که دوست داری هر جا هستی، زمین رو بکَنی و بری توش بخوابی و همونجا، دور از جون، چالت کنن... فاتحه. یعنی میخوام بگم، مرگ، شرف داره به این حالات...

 

از خصوصیات زیباش بخوام براتون بگم، اینه که خیلی معالجه درست و درمونی نداره و کلا هست همیشه و فقط باید  آرام بخش بریزی تو حلقت. قشنگ‌تر از اون این که، این آرام بخش‌ها، چیزی رو حل نمیکنه. فقط تا اون لحظه که این قرص‌ها در خونِ بدن، واسه خودشون میچرخن، حالی میکنی برای خودت و فکر میکنی خیلی همه چیز بر وفق مراده... و مشکل اساسی اینجاست: الکی قول میدی به این و اون، اظهار محبت‌های بی جا میکنی و کلا سرخوش میشی... و خیلی واضحه که بعدش، همین جملات بی صاحبی که از دهنت در اومده، برات میشه دردسر و شر... یعنی چفت و بستِ دهنت، دست خودت نیست. 

 

چند روز پیش، به لطف یکی از این حملات، یه کیسه قرص رو خالی کردم تو معده‌م و در نتیجه در بهترین حالت روحی و روانی قرار گرفتم و با صدای بوق ماشین‌ها هم حال میکردم.در همین حالات عرفانی و فرازمینی، یکی از دوستان بهم زنگ زد و ازم پرسید که فلان سریال رو دارم یا نه... من که سریال‌ها و فیلم‌هام، جزئی از وجودم هستند و فکر این  که دست کسی رویِ « دی وی دی» های نازنینم  کشیده بشه، منو به مرز جنون میرسونه، با لبخند ملیحی گفتم:

 

- « آاااره... بااااشه... حتما. چرا که نه... بیا ازم بگیر. اصلا قابلتو نداره... میخوای خودم برات بیارم. تعارف می‌کنی؟ والا...والا... همین الان خودم میارم برات ها. والا... والا...» خلاصه، بدبخت رو کلی خوشحال و امیدوار کردم. صبح فرداش زنگ زد. با یه اعصابِ جویده شده و خمار از قرص‌های ضد اضطراب و با صدایی دورگه جواب دادم: « بله؟» 

با کلی ذوق و شوق، سلام علیک کرد و با افتخار و خوشحالی گفت که جلوی دره... من هم که از بیخ، موضوع یادم رفته بود و در به در دنبال یکی می‌گشتم که سرِ صبح پاچه‌اش رو بگیرم، گفتم:

- « خب ؟» / « خب، بیار دیگه...» / « چیو؟ » / « اون سریاله رو دیگه...»

 

احساس کردم که سونامی‌ای از ناسزاها، واردِ مغزم شد. این حجم از توهین، برام قابل هضم نبود:

- « جان؟ دیگه چی؟... بعدش چیکار کنم برات ؟... نه، تعارف نکن. بگو. بگو... حرف دهنتو بفهم چی داری میگی... » / « اِ... خودت دیروز گفتی... حالا چرا داد میزنی؟» 

 

تازه یادم افتاد که باز قرص‌ها کار دستم دادن و در زمان سرخوشی، حرف مفتی از دهنم بیرون پریده. در هر حال، فرقی نمی‌کرد و اگر سر از تن هم جدا می‌کردن، من کسی نبودم که سریال و فیلم دست کسی بدم. بنابراین در جا قید رفاقت رو زدم و با همون حال سر صبحی، کل داستان سریال رو در کسری از دقیقه براش گفتم که هر شخصیتی چیکار می‌کنه و کی کشته میشه و کی ازدواج می‌کنه وتمام.

-

« این کل ماجرا بود. دیگه این دیدن داره؟... خدافظ.»

گوشی رو قطع کردم و خوابیدم و تا این لحظه هم خبری از رفیق سابق و دشمن فعلی‌ام ندارم.

این یکی رو  جَستم... حالا با آرام بخش‌های بعدی به کی قول فیلم و سریال بدم و پرت و پلا بگم، خدا می دونه... 

شما هم در جریان باشین. اگر کسی، قول و قرارهای آنچنانی باهاتون گذاشت، احتمال این که از این آرام بخش ها خورده باشه، هست ها... اصلا جدی نگیرین.

 

کدخبر: ۵۶۲۲۰۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر