کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۳۰۲۹
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ پیری| لاکردار پیری‌، دست بردار نیست کاراپت جا‌ن!

سوژه هفته؛ پیری| لاکردار پیری‌، دست بردار نیست کاراپت جا‌ن!

عالیه خانم را هم غم بی سر و سامانی‌های تو پیر کرد، پیرمرد !

هفت صبح، احد بابایی منیر| یک: ‌بیش از دو هزار سال را از سر گذرانده است‌. شیر سنگی  پیر نباشد‌، من هستم‌‌؟! اگر زبان داشت -و البته حوصله‌ای در این سن و سال! - شاید از بازی‌های تو و دوستانت در کوچه پس کوچه‌های همدان قصه‌ها می‌گفت و برای هر گوش تشنه شنیدن نام تو را زمزمه می‌کرد: کاراپت دردریان ‌ و پشت‌بندش نام هنری‌ات را: کارو !   

‌سمفونی سرگردان یک انسان ‌ را که می‌نوشتی شاید نیم نگاهی هم به روزهای پیری و  تنهایی  خویش داشتی در آسایشگاه دهکده مریم ‌ در کالیفرنیای ینگه دنیا   .خودمانیم هر کس دیگری هم بود جناب دردریان این همه مسافت و زمان را از ۱۶ آبان ۱۳۰۴ در همدان تا  کالیفرنیای ۲۷ تیر ۱۳۸۶  می‌پیمود، پیر ‌ می‌شد و خسته‌! چمدان خستگی‌ها را زمین می‌گذاشت و خلاص‌! همان کاری که تو کردی .

مامان تاکوهی که مرد و رفت زیر خاک‌، تنهایی را قشنگ و تمام و کمال چشیدی!

و شد مزه زیر زبانت برای تمام عمر .

آدم‌، مادر را که خاک کند دیگر در آشناترین کوچه‌ها هم غریب است و شبزده !

پس راه افتادی‌، آمدی نزد برادرت تا شب‌های پیری و دلتنگی را‌، گیتار ویگن رنگی از زندگی بزند شاید !

 

ویگن را که به خاک سپردند رشته زندگی با همسرت کارن ‌هم که دیگر گسسته بود چیزی برای باختن نداشتی، در  آن اتاق کوچک  آسایشگاه آنقدر پیر شدی که دیگر باورت به  شکست سکوت  ‌را  از دست دادی و ۲۷ تیر ۱۳۸۶ که  در گوشه دنج  گورستان گلندیل کالیفرنیا ‌ دراز کشیدی و خوابیدی، از همان روز تا همین لحظه هی پیر و پیرتر می‌شوی .

لاکردار پیری، دست بردار نیست کاراپت جان !

 

د‌و: رها کن آن جمله هزاران بار شنیده را، گور پدر اشیا ! قشنگ نگاه کن: پیری ‌ از آنچه که در آینه‌ها می‌بینی، به تو نزدیکتر است! فقط همین‌ها نیست: چین و چروک‌های روی پیشانی و زیر چشم و گونه‌ها، این برف از کی بر موی سر و ابرو، بر تک تک مژه‌هایت باریدن گرفت ؟!

دی ماه عمرت چه زمانی بر در کوفت با آن کولاک غمبار دلتنگی‌ها ؟!

از کجا آمد پیری، از در از پنجره از کجا ؟!

یکروز که در آینه‌ها می‌نگری آن غریبه آشنای نشسته در آینه را می‌شناسی و نمی‌شناسی !

او به تو زل زده است یا تو به او، می‌دانی و نمی‌دانی !

بعد، یکروز می‌بینی دلتنگی کوچه‌ها را عصا می‌زنی و خم شده‌ای و زمین زیر پایت را از پشت شیشه‌های عینک می‌کاوی !

نه ! چشم انتظار دیدن سکّه‌ای روی زمین نیستی، برای یافتن گمشده‌ترین لحظاتت ‌ هست شاید که زمین زیر پایت را  خسته و عاصی و  دلزده می‌کنی از سماجت آن نگاه غمزده و بی‌پایانت !

یکروز می‌بینی دیگر شنیدن هیچ ترانه‌ای، خواندن هیچ شعری، چشم در چشم شدن با هیچ نگاهی دلت را نمی‌لرزاند. اصلا کو دل ؟!

می‌بینی تمام سهم تو از آینه، سیری است و دلزدگی !

دیگر انتظار بهار و چیدن سفره هفت سین 

شب‌های داغ مرداد ماه حیاط را آبپاشی کردن و 

با گلبوته‌های باغچه ور رفتن‌، پاییز را با آن رستاخیز رنگ‌ها لذت بردن‌، زمستان‌ها کنار شومینه نشستن و دانه‌های برف را نگاه کردن

همه اینها و خیلی خیلی چیزهای دیگر برایت بی‌معنی است .

پیری‌، همین‌گونه آغاز می‌شود، می‌آید و در ته جانت رسوب می‌کند و ازآمدن  این میهمان خوشت بیاید یا نه، نه گزیری هست نه گریزی !

 

سه: بدجوری گیر داده بودید انگار که همدیگر را پیر ‌ کنید از غم و غصه به گمانم ! 

 از ۱۲۷۶ تا ۱۳۳۸ می‌شود ۶۲ سال، به نظرم زیاد «زیاد» نیست! پس چرا اینقدر در عکس‌هایی که از تو مانده پیر و شکسته‌ای ؟!

در ۱۰ یا ۱۱ سالگی  که از جمع می‌گریختی و زیر سایه درختی آسمان را خیره می‌شدی،  علی خُله نامیدندت! خندیدن روستاییان به تو، پدرت ابراهیم خان اعظام السلطنه را بایستی حسابی پیر می‌کرد، نه؟! 

 

برادرت رضا لادبن که سردبیری ‌ ایران سرخ، روزنامه جمهوری گیلان را بر عهده داشت با شکست میرزا و یارانش به شوروی گریخت و در  بهشت موعودش در تصفیه‌های استالینی گم و گور شد . نخستین بار که دل باختی مذهب بین تو و دلبر فاصله انداخت و دومین عشق‌ات صفورا بیشتر از تو، دلباخته روستای سرسبزتان بود و تهران را به تو و تو را به تهران واگذاشت! پس خواهرزاده میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را نشاندی سر سفره عقد و عالیه خانم شد شریک خانگی ضجّه‌های تو... 

 

عالیه خانم را هم غم بی سر و سامانی‌های تو  پیر کرد، پیرمرد !

شاید همین  عمری سر و کلّه زدن با پیری ‌ بود که  یک شب  شعر ‌ کهنسال هزار ساله را تنگ در آغوش گرفتی و خورشید که سرزد نو و جوان و شوخ و شنگ ‌ از بسترت، برخاست و ...

 شدی: پدر پیر شعر نو !  

 

 

کدخبر: ۵۶۳۰۲۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر