کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۴۴۱۷۱
تاریخ خبر:
ماجرای آن تلفنی که مهر شهناز را در دل اردشیر انداخت

کوفته همدانی برای شهناز‌!

کوفته همدانی برای شهناز‌!

داستان کمتر شنیده شده از ‌‌ازدواج اردشیر زاهدی با شهناز‌‌‌ (قسمت آخر)

هفت صبح|  برگی از تاریخ امروزمان را به اردشیر زاهدی اختصاص دادیم. ‌دیروز در قسمت اول تا آنجا نوشتیم که اردشیر به دخترعمه‌اش پیشنهاد خرید عطر برای عیادت از شهناز را داد و حالا ادامه ماجرا و قسمت پایانی را ‌‌بخوانید.

‌ 

قورمه‌سبزی و کوفته‌ برای شهناز!

مرتب من می‌رفتم احوالپرسی‌‌. ‌چهارشنبه‌ها عمه‌های من معمولا طبق رسم قدیمی که داشتیم ‌‌جمع می‌شدیم در خانه یکی‌! ‌‌غذا هم همدانی... این بساط‌ها درست می‌کردیم، کوفته همدانی به این بزرگی بود؛ آلوهای بسیار خوشمزه و قشنگی در آن بود، آبگوشت بود و از این حرف‌ها و بخور بخور بود.

اردشیر و شهناز و مهناز

عمه کوچکم خانم زهدنراقی مهماندار بود؛‌ به او گفتم عمه جان بد نیست یکی از این کوفته‌ها و یک مقدار از این قورمه‌سبزی را ببندیم بفرستیم به مریض‌خانه و علیاحضرت هم این را بخورند. یکدفعه عمه‌ام با همان لهجه همدانی‌شان گفت «ببم ببم کور نشم که تو عاشقی!» گفتم عمه یکدفعه دیگه از این صحبت‌ها کردی دیگه خونه‌ات نمیام! ‌گفت قربونت برم، کسی که می‌گوید من کوفته همدانی را با این چیزها بفرستم برای کسی که آپاندیس عمل کرده، این ادعا چطور می‌شود؟ ‌

‌ 

صدایی که در دل من نشست

در این جریان بود که یک دفعه علیاحضرت ملکه به من فرمودند که تو بیش از هر کسی به شهناز محبت می‌کنی، این هم به تو علاقه‌مند است، گفتم من اصولا در زندگی به زناشویی فکر نمی‌کنم. در ضمن یک دفعه من نزد اعلیحضرت بودم، پیغامی از اعلیحضرت و دختر و مادر و پسر داشتند، تلفن کردم به آنجا، آن اوایلی بود که ایشان آمده بود، وقتی کسی گوشی را برداشت، گفتم ‌‌می‌خواستم‌ ‌نمره مخصوص علیاحضرت را بگیرم، ‌بعد طرف به من گفت که آقای زاهدی شما هستی؟

 

گفتم ببخشید شما؟ گفت من شهناز هستم. این خیلی در دل من نشست و اینجا بود یواش یواش احساس علاقه پیدا ‌‌و با امام جمعه - خیلی به او ارادت داشتم- ‌ مشورت کردم‌ تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که من از پدرم اجازه بگیرم.‌پدرم در این مونترویی بود که الان هستیم؛ این منزل ویلایی.

 

من به ایشان نامه نوشتم و عرض کردم قربان یک چنین جریانی هست که می‌خواستم از شما اجازه بگیرم، این دختر هم منو می‌خواد. پدرم جواب داد‌ اگر می‌خواهی دختر شاه را بگیری، من استدعا می‌کنم این کار را نکن. من ‌در جواب نامه نوشتم که باباجون! ‌ احساس می‌کنم که این دختر را دوست دارم آن هم به من! در جواب نوشت که بنابراین به تو تبریک می‌گویم... ‌

 

‌  که عشق آسان نمود اول ولی...

گرفتاری‌های بعدی سر اختلافی بود که شایعه کرده بودند که چون آن وقت علیاحضرت بچه‌دار نمی‌شدند، ‌ اختلافی بین اینها افتاده بود و خانواده که بچه ما اگر پسر شود، می‌شود ولیعهد. در صورتی که اولا این قبول نبود، من خودم هم نذر کرده بودم که اینطور نباشد ‌ولی این خاله‌زنک‌بازی‌هایی که بود و گرفتاری درست می‌کرد.

 

بعد هم ‌ قضیه سن پیش آمد و قرار شد که ما یک سال ببینیم همدیگر را می‌فهمیم یا نه؟ ‌‌بنابراین اول قرار شد که جشن نامزدی بدون عقدی باشد قبل از عقدکنان، در کاخ اختصاصی اعلیحضرت.  ‌‌پدرم وقتی استعفا داد، گفتم من می‌روم. از پدرم اصرار و بالاخره علیاحضرت ثریا هم وساطت کردند چون با پدرم بودم... می‌خواستم تمام عمرم را با او ‌باشم... این است که اوقاتم تلخ شد؛ چون وقتی هم یکدفعه عروسی کردیم ‌‌‌اشرف توهین کردند که خانواده بد یمنی است. 

 

گفتم اصلا می‌خواهم بروم کره...گفتم می‌روم بیرون از آنجا.وقتی من به اعلیحضرت نزدیک شدم، به او گفتم من به قرآن اعتماد دارم، مسلمان هستم، این  «وان یکاد» را که الان هم پهلویم است دارم، این است که من به شما روی شرافت قرآنی‌ام می‌گویم به شما بد نخواهم کرد اما یک استدعایی از شما دارم که هیچ وقت راجع به پدرم به من بد نگویید! چون اگر گفتید مسلما قلب من را جریحه‌دار کردید.

 

‌  روابط صمیمانه با ثریا

برای ازدواج پدر من هم دعوت کردند بیاید به تهران، بعد در این جریان نمی‌دانم چه شد؛ اوقات من تلخ شد و خواستم نامزدی را به‌هم بزنم، اعلیحضرت تشریف آوردند اینجا با ثریا دیدن کردند از پدر من‌... روابط من با ثریا مثل ملکه بود، تا روزی هم که ثریا رفت روابط صمیمانه و صدیقی با او داشتم، وقتی هم که شاه مریض بود پیام‌ بر او و شاه بودم، می‌خواستم ببرمش که شاه را ببیند و بساط این حرف‌ها....

 

آخرین تحولاتگوناگونرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۶۴۴۱۷۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر