کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۳۰۰۵
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ پیری | پیری، شغل من است

سوژه هفته؛ پیری | پیری، شغل من است

پیری ناگهان به سویت حمله‌‌ور می‌‌شود. این شغل اوست

هفت صبح| یک:‌ پدربزرگ هر جا خانیم «دوداق قرمز» (لب ماتیکی) می‌‌دید می‌‌زد روی زانوش و می‌‌گفت آخ دده‌م وای، آخ ننه‌م وای. و جانسپارانه توضیح می‌‌داد که «پیری ناگهان به سویت حمله‌‌ور می‌‌شود. این شغل اوست.» آن روزها من که بچه بودم گیج و حیران می‌‌ماندم که خدایا پس پیری هم برای خودش شغل دارد؟ آیا شغلش جزو مشاغل سخت و زیان‌‌آور است؟ آیا بازنشستگی دارد؟ سنوات دارد؟ بعد بابابزرگم سردارخان را می‌‌دیدم که ترموستاتش (نه ببخشید پروستاتش) ... و در حالی که مثل نقل و نبات به پیری فحش می‌‌دهد می‌‌دود سمت مبال. مامان‌‌بزرگ می‌‌گفت «ببین حتی پیری هم شغل دارد تو نداری!»

 

دو: من آن روزها هنوز مایکل داگلاس را نمی‌‌شناختم که به روزنامه‌‌ها گفته بود «هر بچه‌‌ای باید یک روز به پدرش لگد بزند.» نسل من اما آنقدر مودب بود که در تمام طول عمرش یک نیمچه لگد هم به بابابزرگ‌‌هاش نزد اما وقتی خودش پیر شد کلی لگد از نسل جدید خورد  و تازه فهمید که منظور داگلاس چه بوده است. 

 

سه:  من از اخوان‌‌ثالث، نه رابطه‌‌اش با زن قصاب که این دیالوگ خونینش در یادم مانده بود که «در جوانی آنقدر خدمت پیران کرده‌ام که در پیری نیازی به نصیحت جوانانم نیست.» البته گاهی حرف اخوان را عوض کرده و از خود می‌‌پرسیدم «منی که در روزگار جوانی تمام رفقایم پیران بودند پس چرا در پیری رفقای جوانی ندارم؟» گاهِ دیگر باز از خود می‌‌پرسیدم من که در تمام عهد شباب، زندگی را با پیران شگفت‌انگیز سر کردم پس چرا به شکرانه آن روزها اکنون هیچ جوان شگفت‌انگیزی به پستم نمی‌‌خورد که یر به یر شوم؟ 

 

چهار:  نه تنها پیری، نه تنها ترموستات (پروستات) نه تنها غرقه شدن در سوگ‌‌های پی در پی، بلکه آلزایمر هم ناگهان حمله می‌‌کند چون این شغل اوست. اخیرا رفیقی از دوران شباب را بعد از سی سال در هلند پیدا کرده‌‌ام که حواسش برخلاف من کاملا سرجایش است. او جزئیات سفرمان با جلال مقامی (سازنده برنامه دیدنی‌‌ها در دهه 60) را به خانه‌‌شان در ساری نقل می‌‌کند که من حتی تصویری تک‌‌فریمی هم از آن را هم به یاد ندارم و اگر ازم می‌‌پرسیدند که آیا به عمرت مقامی را دیده بودی؟

 

با قاطعیت می‌‌گفتم هرگز. یا وقتی کمال تعریف می‌‌کند که یادت است ستار بهادر، پاانداز لق‌‌لقوی شهرنو که یک زمانی برق دشنه‌اش دل تهرانی‌‌ها را می‌‌لرزاند بهت چه گفت؟ می‌گویم کدام ستار؟ کجا؟ و او با ریز جزئیاتش تعریف می‌‌کند که ستار کنار جوی بازار سیداسمال افتاده بود و بردیمش مریضخانه. وقتی به هوش آمد بهت گفت که آدم در کبود‌‌ترین روزهای زندگی‌‌اش چگونه می‌‌تواند با اوس‌‌کریم آشتی کند و دل به رحمتش ببندد. من با قاطعیت گارد می‌‌گیرم که من به عمرم به بیمارستان لقمان نرفته‌‌ام.

 

کمال زهرخندی می‌‌زند و می‌‌گوید حتی وقتی خودت با مشتی قرص والیوم خودکشی کرده بودی من نصف‌‌شب تو را روی دوشم از خانه‌‌ مجردی‌‌ات در خیابان ژاله به بیمارستان لقمان رساندمت؟ دیگر دارد اعصابم را خرد می‌‌کند. در این فکرم که بلوف می‌‌زند وگرنه چنین خاطراتی چگونه می‌‌توانند از یاد آدم، پاک و پاکیزه شوند؟ اما او پشتبندش متلکی هم می‌‌اندازد که حالا لابد چون روزنامه‌‌نگار معروفی شدی به صلاحت بوده این خاطرات را از قصد فراموش کنی ولی آدم اصل و نسبش را فراموش نمی‌‌کند!

 

پنج: گاهی در هیبت یک «لاادری»، بزرگ شدم و با خود گفتم من جواب هیچ سوال مهم درباره زندگی را نمی‌‌دانم و گاه آنقدر همدم و خوره پیران شدم که همان موقع بند دلم لرزید که خدایا نکند اینها برنامه آینده من هستند؟ بعضی‌‌هاشان آنقدر دردمندانه از زندگی سیر شده بودند که علنا دل‌شان یک فقره اُتانازی می‌خواست و البته در جوار یک پرستار خوشگل و مهربان که سوزن آخر را در جان‌‌شان فرو کند و خلاص. اما محکوم به زندگی بودند. آیا آنها «برنامه آینده» من بودند که قدیم در سینماها تبلیغ می‌‌کردند؟

 

شش:  گاه از خود می‌‌پرسم من چگونه توانستم تمام خاطرات جوانی را یکجا و قلمبه به زباله‌‌دان فراموشی بیاندازم و بگریزم اما هنوز گاهی تک‌‌صحنه‌‌هایی از کودکی‌‌ بسیار دورم، ناگهان نیمه‌‌شب بهم حمله می‌‌کند. مثل آن صحنه‌‌ای که در غروبی تابستانی، پدر جلوی مسجد ششگلان دست به آسمان لاجورد برده بود و با استغاثه از خدا می‌‌خواست که به او پول برساند بلکه بتواند قرض حاج‌‌انشالله را سروقتش بدهد و روسیاه نشود چون همه‌اش را در میخانه خاقانی برای رفقایش خرج کرده بود و من هاج و واج مانده بودم که خدا از کجا برساند آخر؟

 

خدا مگر استغفرالله به خزانه بانک کشاورزی ششگلان وصل است یا به گاوصندوق حاجی‌‌خویی؟ پس مثل آدمی که بخواهد با بادبزن دستی، مگسی را از صورت خود براند در حال گریختن به دستشویی، با کف دست راستم این خاطره را نیز از مغزم می‌‌پرانم و موفق می‌‌شوم اما ناگهان به جایش پلانی از خاطره پیری نصرت رحمانی به مغزم هجوم می‌‌آورد که علی در قهوه‌خانه سبزه‌میدان، لنگ ظهر، پنجاه گرم شیره سوخته اصل را گذاشت کف دستش که برود یک ماه باهاش حال کند و برایش شعر خودش را دکلمه کرد که «لیلا تو حرمت عاشقان جهانی» و نصرت ناگهان تمام نایلون و محتوایش را گذاشت کف دهانش که انگار آخرین ذره‌‌های بستنی اکبر مشدی را می‌لیسد.

 

باز این صحنه را هم با بادبزن دستی از خود راندم و ناگهان این ذهن غریبم مرا در ثانیه‌‌ای به مدینه برد که رفته بودم عشق زمینی‌‌ام را با عشقی آسمانی تاخت بزنم و در مجله بعثه، چیزی نوشتم که خودم هنوز با بعضی جملاتش می‌‌گریم. آنجا خبرنگار دیگر ایرانی که جفت و جور شده بودیم غروب‌‌ها وقتی که می‌‌خواستیم در کوچه‌‌های مدینه گم بشویم با دو دونگ صدایش ترانه گیسو از اِبی را می‌‌خواند یا ببکیم از ابرام تاتلیسس را و من پابرهنه هروله می‌‌رفتم که نجات پیدا کنم از حصر خاطرات.

 

پس اکنون نیز بعد از سال‌‌های مدام، می‌‌جنگیدم تا نیمه‌‌شب با یک بادبزن دستی، دوباره همین خاطره سفر حج را از ذهنم بپرانم. ناگهان صورتی شبیه سهراب شهید ثالث به ذهنم حمله ور می‌‌شد. آنجا که بچه شش‌ماهه‌اش را گذاشته توی دامن زن موقت اروپایی‌اش و رفته که تنهایی زندگی کند و وقتی ازش پرسیده بودند چرا جگرگوشه‌ات را رها کردی؟

 

گفته بود «وقتی داشتم فیلمنامه می‌نوشتم زنه یکجوری هویج را خرت خرت می‌خورد که فهمیدم چیزی به نام عشق به زن در این دنیا وجود ندارد.» برای من کوچه‌‌های مدینه بهترین تراپیست بودند و رایگان علاج می‌‌کردند اما همراه با ریاضتی عظیم و دردی کلان. آنجا مجبور بودم به تکرار از خود بپرسم آیا فراموشی فضیلت است؟ آیا فراموشی فضیلت است؟ آیا فراموشی فضیلت است؟ تنها در پیرانه‌‌سری است که پاسخ این پرسش بیهوده را یافتم. وقتی که هلاک و خسته و خوابزده و ترموستات در دست، در نیمه‌‌شبی به سمت دستشویی می‌‌دویدم و با بادبزن دستی تمام خاطرات را از خود می‌‌راندم. آری این نیز شغل من بود.  

 

هفت: هیچوقت غلام حلقه به گوش خاطرات و ضدخاطراتم نشدم. نه ببخشید غلط کردم. من از قضا همیشه چاکر و سرسپرده خاطراتی بودم که همیشه سعی کردم از خود برانم و در بسیاری مواقع پیروز شدم چون ذهن سیاهم را سفید کردم. و حالا رسیده‌‌ام به این روزگاری که شکاف بین پیران و جوانان با هیچ ملاطی پر نمی‌‌شود. آنها همدیگر را هیچ‌‌رقمه درک نمی‌‌کنند. پیران می‌‌گویند جوانان خود باید پیر شوند و در جایگاه پیرانه‌‌سری درک کنند که عنصر زمان چه بلایی سر آدم می‌آورد.

 

در جناح روبه‌رو نیز جوان‌‌ها چنان در فلسفه روزمرگی خود اسیرند که گمان می‌‌دارند پیران نوعی گاومیش وحشی‌‌اند که می‌‌خواهند آخرین نفس‌ها را کنار برکه خشکیده‌ای بکشند و بروند بلکه مترو از دست آنها خلوت و دنیا از دست آنها پالایش شود. همچون جسدهای متحرکی‌ که به لعنت سگ نمی‌ارزند و دیگر کسی با مرور خاطرات‌ آنها، ابرو بالا نمی‌اندازد. پیران هم جوانان آلامد و گوشی به دست را که می‌‌بینند آهی از ته دل می‌‌کشند و می‌‌گویند منتظر باشید اسب‌‌تان از نفس بیفتد و پیری ناگهان بهتان حمله کند. «چون این شغل اوست.» جوان در پاسخ می‌‌گوید باز خدا را شکر که او شغل دارد، ما را بگو که اینهمه مدت بیکاریم و سال‌‌هاست دنبال یک شغل می‌‌گردیم؟ به راستی که چه روزگارِ «بدو بدو»یی است برادر.

 

هشت: مثلا «استرلینگ هیدن» که همیشه پتویی با خود داشت که در تمام سفرهایش آن را در اتاق هتل روی دستگاه تلویزیون می‌‌انداخت که هیچ فیلمی قدیمی از خود نبیند من محتاج پتوی سربازی خودم هستم؛ کدر. چرک. کبود. زخمی و وصله‌‌پینه‌‌ای. باید آن را همیشه روی صورتم بکشم تا یاد خاطراتم نیفتم. چه خاطرات تلخ چه شیرین. تلخش یکجور آزارنده و شیرینش یکجور حسرت‌‌برانگیز. تنها در چنین شرایطی است که لبخند به لب دارم و لبخندها خدا را حمد و ثنا می‌‌کنند. 

 

کدخبر: ۵۶۳۰۰۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر