دنده عقب| تولد ستون دنده عقب
یادداشت اشکان عقیلیپور در هفت سالگی ستون دنده عقب
روزنامه هفت صبح| رفقا خوبین؟ این بار میخوام باور کنین به یه دلیل خاصی، من حالم خوبه. اون هم این که این روزها تولد ستون دنده عقبه. این ستون، اسفند سال نود و پنج، یه همچین روزایی برای اولین بار چاپ شد.
یعنی هفت ساله که سه روز در هفته، از روزگارم براتون مینویسم. خیلیهها... باور کنین خیلیه... باور کنین همون فقط جلوی سردبیر کاریزماتیک روزنامه، جناب خوشخو نشستن خودش دل و جراتی میخواد، چه برسه به اینکه با ایشون سر تعداد کلمات هم چونه بزنی.
هفت ساله که دارم سعی میکنم حالتون رو حتی برای یک دقیقه خوب کنم. هر جوری که بشه. سعی کردم همیشه منصف باشم. سعی کردم هیچ کس و هیچ چیزی رو مسخره نکنم غیر از خودم. با هر مقام و مسئولی هم شوخی کردم، به تقلید از گل آقای مطبوعات، باز هم سعی کردم نیش و نوش با هم باشه. سعی کردم متلک انداختن و پوزخند سیاسی زدن به اوضاع رو توی نوشتههام نیارم که هیچوقت این رو کار مفیدی ندونستم.
نمیدونم چقدر دیگه میشه دنده عقب رفت. نمیدونم تا کجا میتونم به در و دیوار نزنم و سالم برم. نمیدونم تا کی توانش رو دارم که پر از بغض باشم و طنز بنویسم. نمیدونم تا کِی میشه سردبیرم و مسئول صفحهم، مرتضی کلیلی نازنین رو راضی کنم که اعصابم نمیکشه و نمیتونم بنویسم و ستون تکراری بفرستم.
نمیدونم تا کی میتونه تحملم کنه. نمیدونم تا کی میتونم حرفهای دور و بریها و پیغامهای خصوصی رو تحمل کنم که تو اصلا عین خیالت نیست و قلم رو برای مردم نمیچرخونی و ترسویی و این حرفها... نمیدونم برای چند نفر میشه توضیح داد که این چند خط در هفته رو که شاید باعث بشه حتی یه نفر تو یه شهری، چند ثانیه لبخند بزنه تحمل کن. سیاسی کار، فراوونه. این یه ستون رو شما ببخش.
غم و دغدغه من بیشتر از بقیه نباشه، ذرهای کمتر نیست. ولی کاری که از دستم برمیاد همینه.رفقا... یکی دوبار این رو گفتم و اجازه بدین که بازم بگم. اگر از من ستون تکراری دیدین، فکر نکنین که برام مهم نیستین. اتفاقا چون مهم بودین، نخواستم بنویسم. هر وقت مطلبی تکراری از من دیدین، بدونین موقع فرستادنش به روزنامه، دلم خون بوده و اعصابم ویران... از غم مردم و اقتصادشون و بقیه داستانها.
خیلی این موضوع رو دوست دارم که تولد ستونم، تقریبا با شروع سال جدید بوده. میدونم خیلی زوده ولی سال جدید، تو همین هوای برفی، پیشاپیش مبارک. امیدوارم یه سالی داشته باشیم که... ولش کن. فقط یه سال معمولی داشته باشیم، کافیه. ما هم همینجوری دنده عقب بریم ببینیم چی میشه.
بگذریم... عرض کنم خدمتتون که امروز، تو همین حال و هوایی که خدمتتون گفتم بودم که یه رفیقی زنگ زد. با یه حال خوبی باهاش سلام و علیک کردم. مثل معلمهای مدرسه که مچ دانشآموز رو در حال خندیدن میگیره گفت:
- « چیز خوشحال کنندهای هست بگو ما هم شاد شیم... چته؟ چرا اینقدر سرحالی؟» / « نه. چیز خاصی نیست. به خاطر برف و این چیزا خوشحالم.» / « از چیش؟ از یخبندونش یا ترافیکش؟» / «نه... چیزه... هیچکدوم. کلا برف که میاد، حالم خوبه.» / « نه آخه... چرا؟ من الان یه ساعته پشت چراغ قرمزم. همه همینجوری وایسادن همدیگه رو نگاه میکنن. چرا؟ چون چهارتا دونه برف افتاده پایین. بعد تو چرا خوشحالی؟»
با اوضاع اعصابش، خدا رو داشتم شکر میکردم که راجع به ستون و هفت سال نوشتن و خوشحال بودن بابت این موضوع چیزی بهش نگفتم که گفت:- « البته از تو که انتظاری نمیره... یادته چند سال پیش تو خیابون دیدمت با خودت میخندیدی؟ گفتم چته؟ گفتی یه ستون طنز گرفتم تو یه روزنامه؟ چی بود؟ هشت صبح؟ نه صبح؟... یادته یه مدتی مزخرفاتت رو برا منم میفرستادی؟... برو بابا... من اصلا نمیدونم چرا این وسط به تو زنگ زدم. خدافظ.»
شاید باورتون نشه. ولی تا اومدم دهنم رو باز کنم و از حیثیتم دفاع کنم، قطع کرد.