دنده عقب| جوگیر شدن پای مناظرههای انتخاباتی
احساس کردم با «چهگوارا» بودن، فقط یه سیگار برگ فاصله دارم
هفت صبح| رفقا خوبین؟ بنده بارها و بارها عرض کردم خدمتتون و بارها و بارها هم دلیل براتون آوردم و بارها و بارها هم داستان براتون تعریف کردم که اینجانب به شدت آدم جوگیری هستم. به شدت ها. حالا یه نمونه جدید براتون آوردم. دلیل جوگیری هم که مشخصه چیه دیگه. انتخابات.
چهارزانو، تخمه شکون، پای تلویزیون نشسته بودم و از مناظرههای انتخاباتی لذت میبردم و وقت رو میکشتم تا خوابم بگیره. نمیدونم چی شد که به صحبتهای یکی از کاندیداها علاقهمند شدم و همون جوگیریای که معرف حضورتون هست، کم کم در من بیدار شد و یواش یواش ظرف تخمه رو کنار گذاشتم و خیلی غیر محسوس، صاف نشستم. دردسرتون ندم. مناظره که تموم شد، احساس کردم با « چهگوارا » بودن، فقط یه سیگار برگ فاصله دارم. چی کار کنم حالا؟ آهان... میرم بیرون و به یه کاروان ماشین طرفدار کاندیدای مورد نظر میچسبم و بوق میزنم و مبارزه سیاسی میکنم.
رفقا... مثل یک چریک، پریدم پشت ماشین و زدم بیرون. از شانسم همون سر کوچه، یه تعداد مبارز جوگیر عین خودم، پوستر به دست و آویزون از ماشین، داشتن بوق میزدن و مبارزه مدنی میکردن. سپر به سپرشون میرفتم و برای میهنم حسابی از باتری ماشینم مایه گذاشتم و بوق و فلاشر زدم. به سختی مشغول بودم که نفهمیدم چی شد، یه جا اونا پیچیدن و من نپیچیدم و همین جوری بوق زنون، خوردم وسط یه کاروان ماشین عروس.
دوستان، شدیدا و ریتمیک مشغولِ بوق زدن بودن. البته من هم داشتم بوق میزدم ولی خب، این کجا و آن کجا. بوقهای حماسی من با بوقهای
« یار مبارک بادا » های اونا قاطی شده بود. وضعیت بغرنج و پیچیدهای بود. یه تعداد از مدعوین که از این وصلت، سر از پا نمیشناختن، از شیشههایِ ماشین بیرون اومده بودن و رو سقفِ ماشینهاشون میزدن و میخوندن. انگار نه انگار که من اون وسط برای آزادیهامون دارم جون میکَنم...
همینجور که همه مشغولِ بوق زدن بودیم، « گُردان شادی» تصمیم گرفت وسط اتوبان توقف کنه و همه بریزن بیرون و انرژیهایی که فراوونه و نمیدونن کجا بریزن رو همونجا تخلیه کنن.
من هم اون وسط مونده بودم. در همین وانفسا، یکی درِ ماشینم رو باز کرد و یقهم رو گرفت و هر چی قسم جلاله بود، منو داد که: «مگه میذارم نرقصی؟... عروسیِ داداشمه...»
- « اِ ... اِ ... آقا، به خدا من با خانواده شما اصلا نسبتی ندارم... من کار سیاسی دارم میکنم...»
مگه میشنید وسطِ اون بلبشوی بوق و موزیک؟ فکر میکرد خجالت میکشم که از ماشین پایین نمیام. قسم میداد و دستم رو گرفته بود و میکشید که :
- « همین یه شبه... به جان خودت ناراحت میشم... مگه من میذارم؟...». هر چی من فریاد میزدم که « نه به خدا... من اصلا برای چیز دیگه ای اینجام... آقا من اصلا بلد نیستم...» ول نمیکرد و شورِ بیشتری میگرفت که من رو حتما بکشونه وسط پیست اتوبان...
جمعیت، دورِ من و برادر داماد جمع شده بودن... دیگه توان بدنی مقاومتم شکسته شده بود و از ماشین اومده بودم پایین. برادر داماد، دستای منو گرفته بود و لاجَرم، با حرکاتِ موزونِ ایشون، بنده هم حرکت میکردم. هر چی میخواستم خودمو نجات بدم، مدعوینِ خانم و آقا که دورمون جمع شده بودن، به حساب نجابت و خجالت میذاشتن و فریاد میزدن:« شاباش شاباش... شاباش شاباش...». آقایی از بین جمعیت اومد و یه دسته ده هزارتومانی ریخت رو سرِ من... با همون حالِ « چهگوارا »یی، چند تا از اسکناسها رو، رو هوا زدم.
یواش یواش داشت خوشم میومد... خودم هم خیلی نرم، شروع کردم به ابداعاتی در حرکات برادر داماد و توانستم موجی از شیون و شادی رو در بین جمعیت به وجود بیارم که این باعث همون بحران جوزدگی شد که در ابتدا به واسطه مناظرات به وجود آمده بود.
بعد از حدودِ شصت ثانیه، بنده « آماشالا...آماشالا» گویان، محفل رو گرم میکردم و عزیزان رو به پرداختِ « شاباش» ترغیب و تشویق میکردم و اسکناس گاز میزدم.
ناگهان فرمانده گردان کاروان عروسی، دستور حرکت رو صادر کرد... پریدم پشتِ ماشین و یکی دو ساعتی با دو نوگل نوشکفته، چرخیدیم تو اتوبانها و جالب این که هر کاری هم کردیم، هیچکس نگفت بالای چشمتون ابروئه... حالا ببینیم تا مناظره بعدی، قسمتمون چیه.