دنده عقب| کاندیدایی نگفته دندونپزشک میاریم خونهتون؟
زمین و طلا میخوان بدن... موتورم رو بفروشم و برم خونه بشینم تا طلاهام رو بیارن...
هفت صبح| رفقا... احیانا بعد از وعدههای استخر و جکوزی و زمین و طلا و سفر و رایگان کردن زمین و زمان و کلی عشق و حال دیگه، کاندیداهای محترم چیزی راجع به دندون پزشکی نفرمودن؟ چطور؟ چون دندون جلوم شکسته... توی ستاد انتخاباتی مشت خوردم؟ نه عزیزان... حالا عرض میکنم:
برای انجام کاری باید جایی میرفتم که هم طرح ترافیک بود، هم ترافیک بود، هم من خیلی عجله داشتم.علیرغم میل باطنی و با وجود ترس فراوان نهادینه شده در وجودم از این وسیله دو چرخ، ناچار به کرایه موتور شدم. همون اول کار، راننده موتور خیلی به از بین بردن این ترس کمک کرد:
- « عموجون... من کلاه کاسکت رو که گذاشتم، مواظب ترمز کردنهام باش که با صورت نخوری تو کاسکت، خونی مالی بشی...»از روحیه دادنش و تذکر به جاش تشکر کردم. سوار شدم و راه افتادیم. همینجور که بین وسایل نقلیه، کج و راست میشد و در اَشکالِ افقی و عمودی، ترافیک رو در مینوردید، طبق معمول این روزها، از داخل همون کاسکت، فریاد کشید که :« به نظرت چی میشه انتخابات؟»
قبل از این که نظریاتم رو تراوش کنم، از داخل کاسکت صداش اومد که: « صبح یه مسافر داشتم، دکتر بود... میگفت همه چی رو از قبل چیدن...»
به دلیل این که صداش رو از بین کلاهش بهتر بشنوم، سرم رو نزدیک کرده بودم و برای این که صدام رو از درون آن محفظه بهتر بشنوه باید فریاد میکشیدم. نفسی تازه کردم و هوای جمع شده در دهانم رو بیرون دادم که جواب نظریه مسافر دکتر صبح رو بدم که دوباره از داخل کاسکت، غریوی آمد که:
- « پیش پای شما یکی رو سوار کردم، خودش تو دم و دستگاه بود... میگفت روزگار خوشمونه...» مجددا قبل از این که فرصت نفس کشیدن پیدا کنم، از نظریه یک مسافر دیگر هم فیض بردم:
- « قبلش یه مسافر سوار کردم، میگفت زمین و طلا میخوان بدن... موتورم رو بفروشم و برم خونه بشینم تا طلاهام رو بیارن...»
حدودا یک ربعی در خدمت این بزرگوار بودم و از نقطه نظراتِ کلیه مسافرینی که طی یک هفته گذشته بر آن زین نشسته بودن مطلع شدم. ظاهرا جمع دوستان اقتصاددان و سیاست مدار بر روی این موتور حسابی جمع بوده و فقط من رو کم داشتن که اون هم امروز اضافه شده بود. موتور سوار که از بند ترافیک خلاص شده و در خط ویژه همچون عقابی به پرواز درآمده بود، برای جمع بندی و استفاده از نظریات من برای مسافر بعدی، شیون کشید که: «حالا نظر شما چیه؟...»
به دلیل سرعت بالا، مقدار اکسیژنی که در ریه انباشته شده بود، بیشتر از حد استاندارد بود و به ناچار بعد از چند سرفه، آماده سخنرانی شدم و همانطور که اشکِ چشمهام رو که به کمکِ باد مخالف بر روی صورتم میریخت، پاک میکردم گفتم: « عرض کنم که...»
خب راستش رو بخواین موفق به عرض کردن نشدم. دلیلش هم این بود که بحث اقتصادی در ترک موتور و جای بزرگان، حواسم رو از توصیه اول پرت کرده بود و حضورِ یک عابر پیاده، باعث ترمزی ناگهانی و کوبیده شدن دهانِ من بر کاسکت آن بزرگوار شد... همینه که میخوام بدونم کاندیدایی نگفته دندونپزشک میاریم خونهتون؟ میخوام به اون رای بدم.