کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۰۸۹۶
تاریخ خبر:

قصه‌‌های مینی‌‌مال از فسادهای فوتبال قدیم

قصه‌‌های مینی‌‌مال از فسادهای فوتبال قدیم

از ورق بازی مربی با بازیکنانش تا تقاضای جسنی از بازیکن استقلال

هفت صبح| 1-صدبار از زبان اصغر شرفی و حشمت مهاجرانی شنیدم که وقتی آقای دال-‌اسدالهی مربی تیم منتخب ارتش یا باشگاه پاس بوده یک شب تا صبح با این دو شاگردش «ورق» بازی می‌‌کنند ولی فردایش هنگام اعلام بازیکنان فیکس در رختکنی، اسم‌‌ این دو ستاره تیمش را از لیست بازیکنان ثابت‌‌ خط می‌‌زند. آنجا اصغر و حشمت شاکی می‌‌شوند که «استاد، پس چرا ما بیرون ماندیم؟» آقای دال، بادی به غبغب انداخته و می‌‌گوید «شاگردی که تا صبح با مربی‌‌اش ورق‌‌بازی کند حق حضور در میدان را ندارد. مخصوصا که پونصدتومن هم باخته باشد!» جگر هر سه‌‌تان را بخورم. شما آخر چقدر باحال و بامزه بودید.

 

2- صدبار از زبان حشمت و رنجبر شنیدم که  وقتی سعید صدری داور بازی‌‌شان بوده برای حالگیری اساسی از رفقایش که شب‌‌ها باهم کافه می‌‌رفتند ناگهان وسط بازی، صداشان می‌‌زده و زارت! بی‌‌دلیل کارت قرمز را می‌برده بالا یا برای تیم حریف، درست روی خط دروازه اینها در دقیقه نود، خطای دوضرب می‌‌گرفته است. جالب اینکه همین بازیکنان و همین داور که با اعصاب خراب از بازی بکُش‌‌بکُش بیرون آمده بودند باهم می‌‌رفتند «حمام رکس» بغل امجدیه که دوش بگیرند و عرق از تن پاک کنند. حشمت و رنجبر و فرامرز ظلی، صد بار برایم تعریف کردند که آن روز با لنگ خیس افتاده‌‌اند به جان سعید صدری که چرا کارت قرمز بیخود دادی؟ سعید با آن چشم‌‌های ریزش می‌‌خندید و می‌‌گفت همان دقیقه هم که کارت قرمز را بردم بالا، گفتم که «شب تو شکوفه‌‌نو می‌‌بینم‌‌تون!» جیگر هر سه‌‌تان را بخورم که شماها اینقدر باحال و بامزه بودید.

 

3- صدبار از زبان صدری میرعمادی شنیدم که در دهه سی وقتی روزنامه‌‌نگار ورزشی بوده یکبار می‌‌بیند که در تحریریه باز شد و بوکسور شمالی در حالی که یک گونی برنج دم‌‌سیاه را هم روی کولش گذاشته، کشان‌‌کشان و هن‌‌هن‌‌کنان، خود را تا کنار میز صدری رسانده و به او می‌‌گوید «آقا کمی‌‌اش را ببخشید». صدری وقتی می‌‌فهمد طرف دارد رشوه می‌‌دهد تا نام او را زود زود در ستون کوچک روزنامه چاپ کند گونی برنج و مشتزن شمالی را با لگد از تحریریه انداخته بود بیرون و در روزگار پیری وقتی داشت جان می‌‌داد با وجود تسلطش به چندین هنر (استاد گریم، ورزشی‌‌نویسی، شاعری و خطاطی) و نوشتن چندین کتاب درباره تاریخ گریم در ایران و چندین دیوان شعر و رمان، لنگ دو هزارتومان پول بود با آن بشود جنازه‌‌اش را از زمین بردارند و اگر کمک‌‌های دخترش نبود محال بود هزینه‌‌های یک زندگی حداقلی را بتواند برای خود و بانویش تامین کند. جیگرش را بخورم که همه چیز از دوران روزنامه‌‌نویسی یادش رفته بود الا همین داستان برنج رشوه که تعریفش چقدر هم باعث فخرش می‌‌شد. جگرتان را بخورم که چه نسل دلپاک و قانع و عقب‌‌مانده‌‌ای بودید.

 

4- در دهه شصت که جغله‌‌خبرنگاری بیش نبودم یک روز بازیکن جوان تیم استقلال با شرم تمام و به طور ناگهانی از تحریریه کیهان ورزشی وارد شد و سیخکی به طرف میز من آمد. با خجلت تمام برایم تعریف کرد که تنهاست و با مادرش زندگی می‌‌کند و تازه به تیم استقلال پیوسته است. اولین بار بود از نزدیک می‌‌دیدیمش. وسط صحبت‌‌هایش در حالی که عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود تعریف کرد که شماها که اینقدر از آرمانشهر می‌‌نویسید آیا خبر دارید که خبرنگار فوتبالی‌‌تان مرا به خانه‌‌اش دعوت کرده تا در نشریه حمایتم کند اما از من تقاضای جنسی داشته است؟

 

 

نمی‌‌دانم چطور دنیا سرم چرخید که بقیه حرف‌‌هایش را نشنیدم و یک لحظه دیدم عین یک گرگ وحشی روی خبرنگار مورد نظر او نشسته‌‌ام و دارم خفه‌‌اش می‌‌کنم. با اینکه آن خبرنگار از من ارشدتر بود ولی خب ناگهان رگ جنونم گل کرد و وسط حرف بازیکن که قصه توی دهانش ماسیده بود یک لحظه دیدم خبرنگار مزبور را با فن ناگهانی اشگل‌‌گربه زمین زده و روی سینه‌‌اش نشسته‌‌ام و بچه‌‌های تحریریه دارند مرا از روی او بلند می‌‌کنند.  به خود آمده و سیگاری روشن کردم و برگشتم پسرک جوان استقلالی را نگاه کنم که دیدم رفته است و کمی بعد با وجود تمام استعدادش از استقلال و فوتبال ایران فید شد. جگر خودم را بخورم که چقدر سادة خط‌‌خطی بودم.

 

5- روزها و سال‌‌ها از آن ایام گذشت. رسیدیم به اوایل دهه نود که تراکتور در لیگ برتر می‌‌درخشید و یکبار وقتی به تبریز رفته بودم قراری گذاشتم با مربی این تیم که بروم با او و جاسم کرار مصاحبه کنم. توی لابی هتل شهریار نشسته بودم و مصاحبه عجیب گل انداخته بود که دیدم دوتا از مستخدمین هتل با لباس فرم، دو ارابه فلزی هتل که تویش تا خرخره، پر از جعبه و کارتن بود را با خود به سمت تاکسی فرودگاه حمل می‌‌کنند و زیرش زاییده‌‌اند. از یکی از مباشرین تیم پرسیدم اینها چیست که عین کوه کُپه‌‌کُپه شده؟ گفتند«چیزی نیست، کادوهای داوران است. سوغاتی‌‌های تبریز. قرابیه و پنیر لیقوان و آجیل و لبنیات و نوقا و ریس و بقیه خرت و پرت‌‌ها.»  داشتم با تعجب به ارتفاع سه‌‌متری کادوها در ارابه‌‌ها نگاه می‌‌کردم و دیگر ذهنم از مصاحبه منحرف شده بود گفتم «مگر به داورها کادو هم می‌‌دهید؟» گفتند «این چیزها در همه بازی‌‌ها و همه باشگاه‌‌ها امری طبیعی است که سوغاتی‌‌های محلی را هر هفته به همه داورها می‌‌دهیم که با خاطره خوش برگردند؛ چه ببریم چه ببازیم.» سوغاتی‌‌ها چنان پرپشت بودند که در یک وَنِ باری جا نگرفتند و بچه‌‌های تدارکات آنها را با خود به فرودگاه بردند که مستقیم تحویل قسمت بار بدهند و آنها وقتی در تهران پیاده شدند تحویل بگیرند. با خود گفتم ماشالله آجیل و ادویه و شیرینی و لبنیات یکسال خانه خودشان و فامیل‌‌شان را تامین می‌‌کنند. جالب این بود که بعضی داورها هم در قبال اینهمه سوغاتی، نمک‌‌گیر نمی‌‌شدند و قضاوت خودشان را می‌‌کردند و شاید شعار شیرسماور هم از تماشاگران می‌‌شنیدند! اما جیگرتان را بخورم که این نمک‌‌گیر کردن‌‌ها از کجا به کجا رسید. تازه ما دل‌‌مان به حال‌‌شان می‌‌سوخت که توی ظل گرما و سرما اینهمه راه می‌‌روند که چند پاپاسی حق‌‌داوری بگیرند و فحش خوارمادر بشنوند و بروند. نگو که چیزهای بزرگتر، زیر لحاف ملانصرالدین بود.

 

۶-از دهه چهل بود که تئوریسن‌‌ها و معلمین دلپاک فوتبالفارسی، دم به دقیقه توی نشریات زنهار می‌‌دادند که «پول، فوتبال را خراب می‌‌کند.» آنهم در آن زمان که پولی هم در فوتبال نبود. آن روزها رگ گردن منتقدین از همان چند پاپاسی‌ها که نصیب ستاره‌‌ها می‌‌شد، می‌‌زد اما بیشتر منظورشان به «پول‌‌های بی‌‌حساب و کتاب» بود و دائم می‌‌نوشتند «درست است که خانه آقای قاضی، درخت گردو دارد اما گردوهایش شماره دارد.» ما اولین نشانه‌‌های پولپاشیِ‌‌ بدوی را در دهه 50 به چشم دیدیم؛ روزگاری که مربیان، هنوز عزت‌‌نفس داشتند و مدیران چشم و دل سیری بالای سر فوتبال بودند. انقلاب که شد  دوباره فضیلت‌‌های فوتبال آماتوری سر زبان‌‌ها افتاد و کمی بعد، در دهه شصت هم شرایط جنگی و ارزش‌‌های سنتی حاکم بر جامعه، اجازه کوچکترین پولسازی در فوتبال را نداد. مگر اینکه گاهگداری تجار طرفدار دو تیم پرطرفدار تهران، عنایتی می‌‌کردند و به بازیکن‌‌های پاپتی این دو تیم، وسایل خانه از قبیل یخچال و گاز می‌‌بخشیدند که آن را هم مربی وقتی داشت تقسیم می‌‌کرد شاید پیش می‌‌آمد که سه‌‌تایش را هم بیشتر بپیچاند برای خودش و اقربایش. اما از دهه هشتاد که تعداد روزنامه‌‌های ورزشی سر به فلک زد، رسانه نقش بسیار  چشمگیری در «گردش پول» فوتبالی بین ستارگان به عهده گرفت. حالا دیگر دوزاری خبرنگارانی هم که لنگ نان شب بودند و برای بازیکن‌‌ها، در نقش میلیشیای خسته‌‌جان و بی‌‌اجر، تبلیغات مفتکی می‌‌کردند افتاده بود که باید نقش حمالی خود را تغییر دهند و از این خوان یغما نیز تحفه‌‌ای ببرند. چنانچه در همان ایام، ناگهان یکی از بزرگان رسانه که تا آن زمان دستش از پول و امکانات فوتبالفارسی کوتاه مانده بود از فقر خانوادگی به تنگ آمد و این سخن را خطاب به شاگردانش بولد کرد که «پس نقش و سهم ما در این چرخه پولسازی فوتبال کجاست!» نظرش این بود که «این ماییم که علی دایی‌‌ها را علی دایی می‌‌کنیم و از اوج گمنامی به کهکشان شهرت می‌‌کشانیم‌‌ اما خود از این چرخه، تحفه‌‌ای نصیب‌‌مان نمی‌‌شود.» جمله‌‌ای که به عنوان بزرگترین توجیه فلسفی، در ادامه راه به اغنای مادی رسانه‌‌چی‌‌‌‌ها کمک کرد و دیگر از آن به بعد بود که رسانه‌‌ها با همین دستاویز قانع‌‌کننده، پا در چرخه پولسازی گذاشتند تا سهم خود از عالم و آدم بستانند. و ناگهان در میان مخبرین غربتی، آدم‌‌هایی پیدا شدند که اوضاع مالی‌‌شان در چشم به هم زدنی، توپ شد. حالا آنها با رسیدن به خانه لوکس شمال شهر و ویلای محمودآباد  و ماشین‌‌های خارجی هم قانع نمی‌‌شدند و حرص مال و کیسه پول‌‌اندوزی‌‌شان ته نداشت. جیگرتان را بخورم که دیر به میدان آمدید و حالا باید تِخ کنید.

 

۷- قربان مادربزرگم بروم که دائم در گوشم می‌‌گفت «پسرجان! خودت را همیشه به خدا «پلوخور» نشان بده!» منظورش این بود که ذهن فقیر نداشته باش. اگر «پلوخور» نشان بدهی خدا هم پلو نصیبت می‌‌کند اما اگر نان‌‌خشکی باشی، همه رویاهایت در همین لقمه‌‌های خشک محقر خلاصه خواهد شد. جگرش را بخورم که داشت با خدا هم معامله پایاپای می‌‌کرد. حالا اگر زنده بود و بهش می‌‌گفتم جادوگر فلان تیم فوتبال، شش میلیارد تومان حق‌‌العمل‌‌کاری گرفته است می‌‌گفت تقصیر خودت است که خودت را پلوخور نشان ندادی. یا می‌‌گفت «بدبخت فلک‌زده! اگر تمام سرمایه‌‌ها و درآمدهایت از راه نوشتن در تمام طول عمرت را جمع کنی به گرد پای یک جادوگر و فال‌بین هم نمی‌‌رسد.» مادربزرگ البته اینجور وقت‌‌ها حرف دیگری هم می‌‌زد که باعث قوت‌‌قلب ما جماعت پاپتی نابرخوردار می‌‌شد؛ «چنان خوردنی البته چنین خُرخُر کردن و بالا آوردنی را هم به دنبال خواهد داشت.» جگرتان را بخورم که جگرم آتش گرفته است.

 

کدخبر: ۵۶۰۸۹۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر