آه، چه طاعونی اسماعیل! چه طاعونی!
درباره اخبار این روزهای فساد فوتبال ایران
هفت صبح| 1-فساد. فساد. فساد؛ تنها واژهای که در این سالها از نام خودمان بیشتر به زبان آوردیم. فساد فساد فساد. چه واژه خوشمزهِ حالبههمزنی. هی رقمها رفت بالا، هی ابرو کج کردیم. هی نامهای جدید به صفحه رادارهامان اضافه شد هی ابرو بالا انداختیم. این هم دیگر به یک امر بدیهی تبدیل شد. چنان سهمگین و سهمخواه که آنهایی هم که سهمی در این خوان یغما نداشتند از دفترچهها حذف میشدند و اقتصاد سیاه، هر روز طعمه بیشتری گرفت. و چنین شد که فوتبال هم دیگر گندش درآمد. همان فوتبالی که تنها دلخوشی جماعت پاپتی و فرودستان بود. ما نیز ایضا. ما سالهای سال پشت این سنگر زنگزده، در حالت احتضار، درازکش افتاده بودیم و التماس میکردیم که محض رضای خدا، این فوتبال دلخوشکننده را از ما نگیریدش. کمی منزه نگهش دارید. کمی تمیز. کمی به قاعده. اما آنها میگفتند کدام فساد؟ میگفتند دهان هرزهگویتان را ببندید که فوتبال «تمیسِ تمیس» است. اما کوس رسواییشان از بام افتاد. آنها هم ریق رحمت را سر کشیدند به مبارکی و میمنت. و این احتضار سنگین، یقه هر پنجضلع ویرانش را گرفت. آه چه طاعونی اسماعیل! چه طاعونی! آن از مدیرانش. این از داورانش. آن از رسانههایش، این از مربیانش. آنهم از لیدرها و بوقچیها که قبلا در چاه خلا افتاده بودند. حالا دیگر همه چیزمان به همه چیزمان میآمد.
2-زل زده بودم به مباحثه چرکاندود دو مدیر باشگاه قرمز و آبی که حیا را خورده بودند و شرم را قورت داده بودند. زل زده بودم به نمادهای فروپاشی اخلاقی فوتبال که این بار در مباحثه ابلهانه دو مدیر پرطرفدارترین باشگاههای سرخابی در برنامه «فوتبال برتر» به دینبلو زده بودند. کمی ملالآور و کمی عقّآور. دو قطب لذتطلبی که از شلیک کردن به کله پوک همدیگر ابایی نداشتند و مخاطبانشان، همچون گوسپندانی لاغر، در نبرد تن به تن آن دو، حیران شده بودند.
این یکی، پتههای آن یکی را روی آب میریخت و کف و خون بالا میآورد و آن یکی گیر داده بود به این یکی که «برو لهجهات را عمل کن!» خدایا دوباره برگشته بودیم به دوران پایتختسالاری و شهرستانگریزی. به نوعی «تهرانشیفتگیِ» بیمارگونهِ از مد افتاده. «برتری نژادی» با مدل عهد قجر و رضاشاه. دوباره بیماری شرم از «شهرستانی بودن»ام که سالها بود فروکش کرده بود خرخرهام را گرفته بود. به خود میگفتم «من هم لهجه دارم. آیا من هم باید عمل کنم؟» منی که لجوجانه عاشق لهجه خودم هستم و بلد نیستم «غاز و قاز و گاز» را در جای درست خود تلفظ کنم. منی که در تمام عمرم لهجهام را به عنوان بخشی از هویت خود حمل کردهام. منی که از تازه به دوران رسیدههای متبختری که هر جا میرسیدند با قِر و فِر «زبون تهرونی» مکالمه میکردند حالم به هم میخورَد. منی که دیگر فکر میکردم دوران فخر زبانی به «فارسی طهرانی» و «آسیمیلاسیون» گذشته است. گذشته است آن دورهها که هر جا میرسیدیم تعریف میکردند «یه روز یه ترکه...» و ریسه میرفتند. «یه روز یه رشتی...» و ریسه میرفتند. «یه روز یه قزوینی...» و ریسه میرفتند. ما بیش از نیم قرن با این غربت زبانی، زندگی کرده بودیم اما ناگهان سیاستگذاران دهکده جهانی و شبکههای ارتباطی اینترنتیاش تمام برتریهای نژادی و زبانی را با خود جارو کرده و به زبالهدان تاریخ سپرده بودند و بالاخره بعد از چند قرن، فاتحه جوکهای ضدقومی و نژادسالارانه خوانده شده بود. اما حالا دوباره رجعت کرده بودیم به همان روزهای سیاه. آنهم در این هیر و ویری که بانگ رسوایی فوتبال از بامها افتاده بود.
ناگهان مدیر یک باشگاه قرمزنشان که باید در حد لیدر فرهنگی میلیونها طرفدار این کلوپ ظاهر میشد در جایگاه یک تبعیضگر زبانی به طرف مقابلش میگفت «وقت کردی برو لهجهات را جراحی کن.» خدایا من تازه لهجهام را عمل کرده بودم! منی که از خود میپرسیدم آیا با این مدل مدیرها که در همه جای فوتبالفارسی هم تکثیر شدهاند توقع سالمسازی جامعه، امری قابلتحقق است؟ از خود میپرسیدم در این روزهایی که فساد به بطن لایههای زیرین داوران و مربیان و مدیران و رسانهها و لیدرها نفوذ کرده آیا اگر لهجهمان و تارهای صوتیمان را عمل جراحی کنیم همه چیز درست میشود قربان؟
۳- دیگر سالهای سال است که شرطی شدهام و هرکس که در فوتبال این مملکت حکم مدیریتی میگیرد را ناخودآگاه با آقای امیرعراقی مقایسه میکنم. میدانم این کاری بسیار کودکانه و آرمانگرایانه است و هر زمانهای شاخصهها و مشخصههای خودش را دارد اما دست خودم نیست. امیر عراقی در دهه پنجاه، ریاست کمیته حقوقی فدراسیون فوتبال را به عهده داشت و به صنمی باج نمیداد.
چنان باشرف بود که به همراه وکلای زیردستش که برای فدراسیون کار میکردند از جیب خود پول بلیتهای پنج تومانی امجدیه را میخریدند و به استادیوم میرفتند تا بر تمام بازیها نظارت حقوقی کنند. برای اینکه باردار و مدیون کسی نشود حتی پول ورود به ورزشگاه را هم از جیب خود میدادند. و چنین شد که دوران ریاست او عدالتمندترین دوران فوتبال ایران را رقم زد.
۴- آخرین بار که به دیدن امیر عراقی ستاره شاهین و تیم ملی و حقوقدان دردانه این مرز و بوم رفتم توی اتاقش در سازمان بنادر کشتیرانی -واقع در خیابان انقلاب- نشسته بود و از پنجره به خیابان نظر داشت. هنوز رد حیای روزگاران کاهگل و رفاقت و شاهین را بر صورت پُرچینش میدیدم. آن روزها به سرطان غریبی مبتلا شده بود و وقتی خیسی چشمهای مرا دید عتاب کرد که «مرگ برای من عروسی است. کوچکترین وحشتی از مرگ ندارم. من در عمرم نه مردمآزاری کردم، نه به خاطر قرارداد چندهزار تومانی تاج، پیراهن باشگاهم را فروختم.
من با وجود آنهمه دلشکستگی و طرد شدن، آنقدر واسطه تراشیدم و عذرخواهی کردم تا باز به تیم خودم شاهین برگشتم. منی که فوتبالم را در 27سالگی و در اوج علیاکبرخونیام کنار گذاشتم چه ترسی از مرگ دارم؟ مرگ برای من عروسی است. من حسابم پاک است.» دوباره از پنجره اتاقش به درخت کاج توی پیادهرو که تا طبقه دوم بالا آمده بود نگاه کرد و گفت «زندگی برای من حکم همین میوه درخت کاج را دارد که اکنون از پنجره میبینمش. من در کودکی با همین کاجها در باغ روسها فوتبال بازی میکردم و حالا هم زندگی را عزیزتر از آن میوه کاج نمیدانم.»
۵- در نخستین روزهایی که رادیو تهران به تازگی برنامههای ورزشی خود را راه انداخته بود گزارشی زنده از بازی شاهین و تاج پخش کرد و بعد از اتمام بازی بود که امیرخان خوشحال و خندان از اینکه رقیب ازلیشان تاج را درهم شکستهاند به خانه رفت. پایش را تازه در اندرونی خانه گذاشته بود که پدرش خشمگین پرید جلوش: «من بچة کلاهبردار نمیخواهم! از همان راهی که آمدی برگرد!» امیر جّزجگرزده بود که توی عمرش دست به حرام نزده، آسه رفته آسه آمده که گربه شاخش نزند، نه به ناموس مردم، دزدکی نگاه کرده، نه نخودچی کشمش بقال و چقال را دزدیده، نه چکش برگشت خورده، نه توی خیابون دعوا کرده و نه برای پیراهن مقدس باشگاهش کم گذاشته است. گفته بود «من مستحق عاقوالدین نیستم پدرجان. چرا چنین از خانه میرانی مرا؟» اما پدر، کارد میزدی «خونش» درنمیآمد.
داد میزد که «بیا همه زندگیام را به آتش بکش اما آبرویم را لکهدار نکن. مرد به آبرویش زنده است.»
مادر یک لحظه رفته بود وسط که واسطه شود اما از دیدن خشم شوهر به عقب پریده بود. شوهری که فریاد میزد «من بچة کلاهبردار نمیخوام! آقا نمیخوام، مگه زوره؟» امیر التماس کرده بود به پدر که «حداقل حالا که مرا داری از خانه میرانی، بگو چه گناهی مرتکب شدهام؟» پدر با عصبانیت داد زده بود «امروز رادیو همهاش اسم تو را میگفت و من سرافکنده میشدم! همان رادیو که دائم اسم کلاهبردارها را میخواند.» امیر که تازه دریافته بود قربانی چه سوءتفاهمی شده است پوزخندی زده بود و رفته بود جلو که پدر را آرام کند «کدام کلاهبرداری بابا؟ امروز بازی تاج و شاهین، حساس بود و رادیو داشت از امجدیه گزارش میداد. خب من هم وسط میدون بودم و زیاد صاحب توپ میشدم.»
آخرش داستان به آنجا رسید که امیر رفت دست پدر را بوسید که مطمئناش کند که هروقت اسم کسی در رادیو تکرار شد این نشانه کلاهبرداری او نیست! و پدر با کمی شرم در چشمانش او را بخشیده بود. این مدل دستبوسی البته برای امیرخان دوباره تکرار شد اما این بار نه در مقابل پدر واقعی خود بلکه پدر معنویاش دکتر اکرامی که او را از شاهین بیرون کرده بود و تاج که از خدایش بود او را برباید هرچه مردرندی کرد و دنبالش رفت و برایش دام چید که به طمعش بیاندازد و از آب گلآلود ماهی بگیرد و بقاپد، نشد که نشد.
امیرخان در اوج بیگناهی، صدتا پارتی تراشید و هزار بار معذرتخواهی کرد تا پدر معنوی شاهین ببخشد بلکه او بتواند به باشگاه محبوبش شاهین برگردد؛ «آنجا خانه من بود. حتی بیرون هم میماندم به تیم دیگری نمیرفتم. در اوج فوتبالم و حضور در تیم ملی، بلیت مسابقه تیمم را از جیبم میدادم، حیاط باشگاه را جارو میکردم. حتی حاضر بودم برای همه بازیکنان تیم کلاس تقویتیِ زبان بگذارم اما پیراهنم را عوض نکنم. من وطن و مادر و پیراهنم را عوض نمیکردم هرگز! وطن و مادر و پیراهن!»