چای، کافه، ضربالمثل | چه رازی پشت این واژههای کهنه و اما همیشه تازه نهفته است؟

آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب
هفت صبح| در گوشهای از یک کافه قدیمی تهران، مردی با شالی بر دوش، چای تلخش را هم میزند و ناگهان جملهای پرتاب میکند که انگار سالهاست روی دیوارها نوشته شده: «آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب.» همه با لبخندی رضایتآمیز، سر تکان میدهند؛ بینیاز از توضیح بیشتر. ما ایرانیها استاد خلاصهگویی با همان جملههایی هستیم که مثل قند در دهان آب میشود و طعم زندگی را در ذهن باقی میگذارد. چه رازی پشت این واژههای کهنه و اما همیشه تازه نهفته است؟
ریشههای ما در خاکی فرو رفته که قصههایش با شعر و ضربالمثل قد کشیدهاند. واژهها برایمان فقط ابزاری برای رساندن پیام نیستند؛ آنها معجزهاند، پلی بین گذشته و امروز. ضربالمثل، عصاره قرنها تجربه جمعی است. هر بار که بر زبان میآوریمشان، انگار تصویری کهنه اما آشنا از صندوقچه خاطرات ملی بیرون میکشیم. به همین خاطر، گفتوگوهای روزمرهمان بیضربالمثل، مثل چای بیقند میماند: چیزی کم دارد، طعمی گم شده.
شاید بخشی از این عشق به ضربالمثلها، ریشه در ناگزیریهای تاریخی ما داشته باشد. سرزمینی که بارها و بارها از نو ساخته شده، مردمانش مجبور بودهاند حرفهای بزرگ را در لفافه بزنند. روزگاری که بیان مستقیم میتوانست هزینهساز شود، زبان استعاره و ایهام و کنایه، پناهگاهی امن بود. ضربالمثلها بهانهای بودند تا حقیقتهای تلخ یا شیرین را بیآنکه تیغی در دست داشته باشیم، میان جمع بگذاریم. گفتن «تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»، هم تخلیه روانی بود، هم نوعی دلبری کلامی.
اما فقط راز و رمز و ایهام نیست. ضربالمثلها قرار است مخاطب را شریک ماجرا کنند. تو وقتی میگویی «هر که بامش بیش، برفش بیشتر»، طرف مقابل فوراً با لبخندی میگوید: «حرف حساب جواب ندارد.» این تعامل، جادوی زبان است. هر ضربالمثل مثل یک بازی ذهنیست؛ مخاطب دعوت میشود به کشف معنا، به خواندن میان خطوط. شاید همین حس مشارکت و رمزگشایی، عشق جمعی ما را به این جواهرات زبانی دوچندان کرده باشد.
ضربالمثلها فقط جملاتی آماده و کلیشهای نیستند. آنها سازنده هویتاند، زخمها و شادیهایمان را به زبان میآورند و به ما این امکان را میدهند تا با یک جمله کوتاه، قصه یک نسل را خلاصه کنیم. اگر پیرمردی در روستا میگوید: «کوه به کوه نمیرسد، آدم به آدم میرسد»، درواقع دارد تاریخچهای از امید و تلاقی و شگفتی را منتقل میکند. حتی بچههای نسل جدید که شاید گمان میرود از این واژههای قدیمی فاصله گرفتهاند، باز هم گاهی وقتی به بنبست میخورند، همان ضربالمثلها را با چاشنی شوخی و خلاقیت سر زبان میآورند.
ضربالمثلها مثل رودخانهایاند که از کوههای دوردست گذشتهاند، از فراز و نشیب قرنها عبور کردهاند و حالا در کلام ما جریان دارند.فرهنگ عامه بدون این چاشنی شیرین، چیزی از رنگ و بوی خودش را از دست میدهد. ضربالمثلها تبدیل به گذرگاهی شدهاند برای انتقال ارزشها، هنجارها، طنزها و حتی اعتراضها. نسل به نسل، مادرها و پدرها این واژههای رمزآلود را به فرزندانشان سپردهاند تا نه فقط معنای زندگی، که شیوه نگاه به دنیا را بیاموزند.
زبان، آینه فرهنگ است. اگر بخواهی ایرانی را بشناسی، کافیست پای حرفهای روزمرهاش بنشینی. دیر یا زود، در لابهلای حرفهایش ضربالمثلی را میشنوی که به یکباره پرده از رازی کهنه برمیدارد و حال و هوای تازهای میآفریند. گاهی همین یک جمله ساده، پل صلحی میشود بین دو نفر، جرقه لبخندی میان غم یا حتی سرآغاز فهمی عمیقتر از زندگی.
کافیست چشمها را ببندی، گوش بسپاری به گفتوگوی دو غریبه در اتوبوس، یا حرف زدن مادربزرگی در عصرهای داغ تابستان را گوش بدهی. همین چند روز پیش در خیابان خانمی مسن بلند بلند با تلفن صحبت میکرد و یک دفعه به مخاطبش گفت: چرا داغ رو دل یخ میذاری، ضربالمثلها بیدعوت، سر میرسند و گفتوگو را رنگ میزنند. این هنر، میراثی است که از دل تاریخ آمده تا امروزمان را شاعرانهتر، عمیقتر و انسانیتر کند. زبان ما، خانهای است که ضربالمثلها در آن چراغداری میکنند.