نیمکتهایی که هنوز نفس میکشند

رمردها و پیرزنهای پارک، قصهگویانیاند که روزی روزگاری، شهر را ساختهاند
هفت صبح، محمد حاجی مومنی| هوا، بوی عصرهای سالخورده را میدهد؛ بویی شبیه همان روزهایی که زندگی هنوز عجلهای نداشت، خیابانها نفس میکشیدند و آدمها برای هم وقت داشتند. اینجا، گوشهای از پارک، پشت نیمکتهای فرسوده و زیر درختانی که هر پاییز کمی بیشتر کمر خم میکنند، چند مرد و زن سالخورده آرام نشستهاند؛ با نگاهی که گویی دنیا را هزار بار ورق زده است.
صدای خندههای جوانان از دور میآید. تنی چند روی چمنها فوتبال بازی میکنند اما اینجا، در حلقه کوچک پیرمردها، زمان معنایی دیگر دارد. یکی با صدایی بم و آرام میگوید: «یادت هست آن سالها را؟» دیگری لبخند میزند. خاطرهای تعریف میشود، دستی لرزان میان هوا میچرخد و چیزی را از گذشته به اکنون میکشاند. خاطرهها مثل پرندههایی که هیچگاه خانهشان را فراموش نمیکنند، دوباره به این نیمکتها بازگشتهاند.
پیرزنها کمی آنطرفتر نشستهاند؛ به هم چای تعارف میکنند. دستهایشان پینه بسته از زندگی. چشمانشان اما هنوز ستارههایی دارد که خاموش نشده. زنی از بچگیهایش میگوید، از روزهایی که تابهای پارک همینقدر صدا میدادند و بچهها بیدغدغه بزرگ میشدند. دیگری آه میکشد و جمله را در میان باد رها میکند. گویی برخی حرفها فقط باید شنیده شوند، بینیاز به پاسخ.
آدمها در این شهر، هر روز از کنارشان عبور میکنند. شتابزده، خیره به صفحه گوشی یا عقربههای ساعت اما کسی نمیداند روی این نیمکتها، چه گنجینهای نهفته است. اینجا نه فقط مکان انتظار که کتابخانهای بینام و دیواری بیدروپیکر است؛ جایی که قصهها هنوز زندهاند، حتی اگر کسی حوصله شنیدن نداشته باشد.
تنهایی، میهمان همیشگی این جمع کوچک است. اما آنها بلدند با همین گپهای طولانی، با همین خاطرهبازیها، تنهایی را رام کنند. پیرمردی از خاطره عشق اولش میگوید و ناگهان چشمهایش برق میزند؛ پیرزنی از رفتن پسرش به دیار غربت و امید بازگشتش حرف میزند و کلمهها شبیه نخهایی نامرئی، همه را به هم وصل میکند.
شهر هر روز شلوغتر میشود. ساختمانها بالاتر میروند و خیابانها باریکتر. اما این نیمکتها و چاینوشی عصرگاهی، جایی برای نفس کشیدن باقی میگذارند. گاهی رهگذری کند میشود، نگاه کوتاهی میاندازد و رد میشود. اما اگر کسی دل بدهد و دمی بنشیند، شاید بشنود هنوز داستانهایی هست که گفته نشده؛ هنوز دلی هست که گرم شود، هنوز زندگی، زیر همین آسمان غبارآلود، ادامه دارد.
پیرمردها و پیرزنهای پارک، قصهگویانیاند که روزی روزگاری، شهر را ساختهاند؛ حالا، تنها سهمشان نیمکتی است و خاطرهای و نگاهی به عابری که شاید هیچوقت نفهمد چه گنجی از کنارش گذشته است.شاید زندگی، چیزی جز همین نشستهای ساده و حرفهای بیتکلف نباشد. جایی که آدمها، حتی اگر فراموش شوند، باز قصهای برای گفتن دارند.