کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۹۶۸۵۶
تاریخ خبر:

یادداشت| دست بر فرمان، پا بر رکاب

یادداشت| دست بر فرمان، پا بر رکاب

ترسی بی‌کلام، اما عمیق؛ ترس از سقوط، از زخم شدن زانوها، از خنده همسالان یا حتی از فریاد ناامیدی پدر

حمید بهشتی روزنامه نگار

هفت صبح| حس عجیبی است، آن لحظه که دوچرخه زیر پاهایت بی‌هوا می‌لرزد و دستانت برای نخستین‌بار دیگر به پشتیبان پشت زین احتیاج ندارند. تا دیروز تکیه‌گاه پدر یا دست‌های مهربان مادر بود که هر بار خیال سقوط را پس می‌زد، اما امروز، در همین چند متر که چرخ‌ها بر آسفالت حیاط خانه می‌چرخد، مرز میان کودک دیروز و انسان فردا را احساس می‌کنی.

 

این همان نقطه آغاز است، جایی که برای اولین‌بار طعم رها شدن و رهایی را با پوست و استخوان درک می‌کنی. هوای عصر، پر از گرمای نیمه‌جان خورشید و بوی خاک نم‌خورده، در ریه‌هایم فرو می‌رفت و صدای دوچرخه‌ام که بر سنگریزه‌های حیاط می‌لغزید، با تپش قلبم هم‌نوا بود. نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ فقط یک لحظه، پدر گفت «برو!» و من رفتم.

 

دوچرخه زیر پایم تاب خورد، عجیب بی‌وزن شدم، مثل پرنده‌ای که بی‌آنکه درس پرواز را کامل بیاموزد، پرتابش کنند به هوای بی‌مرز. دستم به فرمان، نگاه به افق و دنیایی که ناگهان بزرگ‌تر شده بود. نه خبری از دست‌های پشت سر بود و نه فریادهای دلگرم‌کننده. هرچه بود، من بودم و دو چرخ لاغر و حس عریانی از بی‌پناهی. عجیب است که نخستین تجربه‌های استقلال، اغلب با ترس و لرز همراهند.

 

ترسی بی‌کلام، اما عمیق؛ ترس از سقوط، از زخم شدن زانوها، از خنده همسالان یا حتی از فریاد ناامیدی پدر. ولی درست همین نقطه، جایی که مرز بین کودک بودن و مستقل شدن خط می‌کشد، خاستگاه رشد است. دوچرخه، در آن لحظه دیگر فقط وسیله‌ای برای بازی نبود. شده بود استعاره‌ای از زیستن، از دویدن، از پیش رفتن بی‌هیچ تکیه‌گاهی.

 

در آن چند ثانیه که دست‌ها لرزید، پاها کم آوردند و نگاه مضطرب در جست‌وجوی نشانی از «امنیت» برگشت به پشت سر، به چشم‌های نگران پدر که دیگر فقط تماشاچی بود، فهمیدم بسیاری از لحظه‌های مهم زندگی همین‌گونه‌اند: بی‌خبر و بی‌هشدار، حمایت‌ها ناگهان رها می‌شوند و تو باید خودت را به آغوش خطر بسپری. همان ثانیه‌ای که حس کردم دوچرخه فرمان نمی‌برد، جاده رو به شکاف و افتادن می‌رود، ناگهان معجزه‌ای کوچک رخ داد. معجزه‌ای که فقط در دل کودک می‌تواند خانه کند؛ حس اعتماد به خود.

 

شروع کردم به رکاب زدن. پایم را محکم‌تر فشردم، دستانم فرمان را سفت‌تر چسبیدند و چرخ‌ها(این موجودات بی‌ثبات اما دلیر)مرا به جلو راندند. ناگهان، حیاط خانه بزرگ‌تر شد، دیوارها دورتر و دنیای پیرامون بازتر. صدای پدر که با خوشحالی گفت «آفرین!» مثل بادی گرم بر صورتم نشست. دیگر هیچ‌کس نگفت مواظب باش، حواست باشد یا نترس. انگار همه چیز تغییر کرده بود.

 

آن لحظه کوتاه، مثل نقطه‌ای روشن بر تار و پود ذهنم حک شد. بعدها فهمیدم زندگی بارها مرا دوباره پشت زین دوچرخه‌های تازه می‌نشاند؛ آزمون‌های شغلی، مهاجرت، عاشق شدن، از دست دادن. هربار دلشوره‌ای تازه، اما آن تجربه نخستین، آن خاطره شجاعانه که با زانوهای زخمی و تنی خاکی به پایان رسید، همیشه جایی در ذهنم نور می‌داد.

 

تعادل، شاید واژه‌ای فلسفی باشد، اما ریشه‌اش را نخستین‌بار همان‌جا، میان خاک و عرق و ضربان تند قلب پیدا کردم. برای پیدا کردنش باید از کمک‌ها دل کند، باید لرزید، باید افتاد و بالاخره باید رکاب زد. این قانون نانوشته زندگی است: هیچ تعادلی بی‌تزلزل تجربه نمی‌شود و هیچ پروازی بی‌دلشوره آغاز نمی‌گردد.

 

تازه‌ترین تحولاتتک نگاریرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۵۹۶۸۵۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر