قصه های گمشده - ۴۵ | زندگی عجیب گُلی
داستان گلی ترقی و دیدار با او در خانه سالمندانی در پاریس
هفت صبح| یک تئوری بیرحمانه وجود دارد که میگوید برد و باخت هرکس در زندگیاش در انتهای آن مشخص میشود. این تئوری بیرحمانه و سنگدلانه میگوید که شرایط آدمهای موفق در انتهای عمرشان میتواند معرف فراز و نشیبهای زندگیشان باشد.
این نگاه سختگیرانه اینگونه استدلال میکند که یک چهره موفق با پایان بد میتواند اینطور توصیف شود: اگر در جوانی از او میپرسیدندکه حاضر است زندگی پر از جایزه و محبوبیت و موفقیت و خوشی داشته باشد اما در انتهای عمر بیکس و تنها در یک خانه سالمندان رها شود؟ یا این که حاضری در انتهای یک عمر پربار به شکل تراژیکی توسط گروهی سارق سلاخی بشوی؟ میارزید؟
در این نگاه غیرانسانی پاسخ احتمالی نسخههای جوان چهرههای معروف به این سوال، میتواند ملاک ارزیابی برد و یا باخت آنها در زندگی باشد. عباس کیارستمی در مصاحبهای گفته بود حاضر است تمام ثروت و موفقیت و فیلمهایش را بر باد دهد به جایش بتواند بیشتر زندگی کند.
این جملات و این ایده بیشتر نوعی بازیگوشیهای هستی شناسانه است و ممکن است از منظر شما بیهوده به نظر برسد اما وقتی که گلی ترقی را در روی ویلچر در خانه سالمندانی در پاریس دیدم که لجوجانه از حرف زدن ابا میکند و نمیخواهد با کهنسالی خود رودررو شود این گفتهها و این ایدهها ذهنم را اشغال میکند. اصلا شاید دعای عاقبت به خیری به عنوان عجیبترین و نافذترین دعای کلاسیک مردم ایران از همین دلهره برای انتهای زندگی باشد. چگونه تمامش میکنیم؟ روی برد یا باخت؟
گلی ترقی دخترک بازیگوش و عاشق پیشه خانوادهای مرفه در شمیران بود. پدرش وکیل بود. لطفالله ترقی مدیر مجله ترقی که خودش پاورقی نویس قهاری بود. مادرش هم اهل نوشتن بود. زنی احساساتی و شاعرپیشه که شعرها و متنهای احساساتیاش را در آن خانه بزرگ و اعیانی شمیران در کشوی قاشق و چنگال پنهان می کرد و دختر رویاپرداز کوچکش آنها را پیدا میکرد و در خفا میخواند. گلی در چنین خانوادهای در محله محمودیه رشد کرد.
در خانهای بزرگ و با حیاطی پر درخت. در محیطی پر از محبت و شعر و ادبیات.16 ساله بود که رفت آمریکا و آنجا فلسفه خواند و هشت سال بعد به ایران بازگشت. شمیم بهار او را تشویق کرد که داستان بنویسد اما گلی ارتباطش با کلمات و زبان فارسی منقطع شده بود. در همین دوران است که با هژیر داریوش سینماگر روشنفکر اهل بندر انزلی آشنا شد که یک سال از گلی بزرگتر بود.
داریوش تحصیلکرده مدرسه سینمایی در فرانسه بود و از پیشگامان هنر روشنفکری ایران محسوب میشد. خلاصه عاشق شدند و ازدواج کردند و دوتا فرزند هم حاصل این ازدواج بود اما خب از هم جدا شدند. فرزند ارشد او حالا همان کسی است که گلی را در تنهایی عظیمش در خانه سالمندان در پاریس قرار داده است.
عجیب است اما کسی که بانی دوباره نوشتن گلی ترقی شد فروغ فرخزاد بوده است. خودش میگوید: «یک روز رفتم دیدن مادربزرگم که در تختی بزرگ نشسته بود و رادیوی بزرگی هم کنارش بود و داشت به موسیقی خیلی غمانگیزی هم گوش میکرد. من هم آن موقع جوان بودم و خودم را در مقابل این پیری میدیدم که بالاخره در انتظارم بود.
با همین حال و هوا آمدم بیرون و آن موقع کافهای بود اول خیابان قوامالسلطنه که در آن روزها پاتوق تمام روشنفکرها و هنرمندها بود و من بیشتر هنرمندها را آنجا میدیدم. از جمله فروغ. فروغ فرخزاد خیلی آنجا میآمد و من کمی با او آشنا بودم. خانه ابراهیم گلستان با او آشنا شده بودم. وقتی به این کافه رسیدم، فروغ هم آنجا بود و به من اشاره کرد که بروم و کنارش بنشینم.
من هم دل تو دلم نبود که بروم با این شاعری که خیلی هم دوستش داشتم چه بگویم. من هم بیاختیار تعریف کردم، از مادربزرگم و خانهاش و از داییام و کفتربازیاش گفتم و فضای عجیبی که داشت. یک چیزهایی برایش گفتم و فروغ هم گفت این یک قصه معرکهای است چرا این را نمینویسی و بعد هم تشویقم کرد به نوشتن و من هم نوشتم و بعد هم شد قصهای به نام «میعاد» که در مجله چاپ شد و وقتی بعد از چاپ این قصه به سینما تک رفتم که آن موقع فرخ غفاری درست کرده بود و همه روشنفکران آن زمان به آنجا رفت و آمد داشتند، به آنجا که رسیدیم فروغ هم بود و تا مرا دید به من گفت، نگفتم که تو نویسندهای و این حرف برای همیشه در گوش من ماند. من واقعاً فروغ را به عنوان بهترین شاعر ایران میشناسم. عاشق شعرهایش هستم و این تشویق کوچک برای من خیلی مهم بود. همیشه مرا هل بده جلو.»
داستان گلی ترقی را روز پنجشنبه کامل خواهیم کرد. داستانی که هنوز به انتهایش نرسیده اما تا همین جا هم میتواند شما را در احساسات متضادی غرق کند. پنجشنبه.