مثل تربچهای سرخ در بشقاب سبزی| چرا رنج دیگر دموکراتیک نیست؟

چه کسی گفته که آدمها میمیرند؟
هفت صبح| شهربانو خانم، فقط همسایه قدیمیمان نبود، تکهای از قلب محله بود. از آن مادرانی که حتی نبودنشان هم پُر از حضور است. حالا که سالهاست از میان ما رفته، حس میکنم از جایی در آن بالاها، جایی که خانه نور و آرامش است، هنوز حواسش به ماست و مراقب کوچه است، حیاط خانهاش، گلدانها و حتی بچههایی که حالا دیگر بزرگ شدهاند و موهایشان جوگندمی شده ولی همچنان دلشان مانند کودکان برای مهر بیپایان مامان شهربانو تنگ است.
مادری بود با دلی فراختر از خانهاش. با اینکه خودش هشت فرزند داشت، باز هم برای همه ما، بچههای کوچه، مادری میکرد. انگار دلش برای مهر ورزیدن هیچوقت پُر نمیشد. با آن دستهای پرکار اما مهربان، با آن لبخندی که بیصدا ما را نوازش میکرد، از همانهایی بود که بودنشان امنیت میآورد، حتی اگر فقط از پشت پنجره نگاهمان کند.
یادش بخیر... روزهای گرم تابستان، وقتی با سروصورت خاکی و شلوارهای با سرزانوی پاره، از دل فوتبال در کوچه آسفالت برمیگشتیم، ناگهان از سایه دیوارها پیدایش میشد. با سینی شربت خنک آبلیمو و شکر، لبخندی مادرانه، نگاهی مهربان و صدایی آرام که میگفت: «بیا مادر، بخور که گرمازده نشی.» آن صدا و آن نگاه، هنوز هم گوشه دلمان زنده است. صدایی که فقط برای رفع عطش نبود، برای قوت جان بود، برای اینکه بچهها یادشان نرود در این دنیا کسی هست که بیمنت دوستشان دارد.
خانهاش، بهشت کوچکی بود. پُر از گلهای رنگارنگ اما آن گل سفید بزرگ گوشه حیاط... همان که هر غروب عطرش در کوچه میپیچید، برایمان شده بود نشان مهربانی. نشانی از زنی که حتی گلها هم با عشقش قد کشیده بودند. ایوان خانهشان که زیلویی خوشرنگ داشت و نردههایی به رنگ سبز، پناهگاه تابستانهای ما بود. صدای طوطیشان -آن کاسکوی خوشزبان- که مرتب فریاد میزد: «الو... الو... بیا بابا، بیا بابا»؛ حالا برایمان شده است نوای نوستالژی، صدایی از روزهایی که عشق در سادهترین شکلش جریان داشت.
و رمضانها…
وقتی ماه خدا از راه میرسید، ایوان بزرگ خانه شهربانو خانم رنگ دیگری میگرفت. در خیال، هنوز هم میبینم که دارد در میان سفرههای افطار قدم میزند. چادر گلدارش آرام در باد تکان میخورد، نگاهش گرم است، صدایش آشناست. با همان لحن مادرانهاش میگوید: «در بشقاب سبزی مهدی جان، چند تا تربچه اضافه کنید... پسرم تربچه قرمز خیلی دوست داره.»
چه کسی گفته که آدمها میمیرند؟
شهربانو خانم زنده است، در هر لبخند بیدلیلی که به خاطر یک مهر، ناگهان بر لبمان مینشیند، در عطر گل سفیدی که از گوشه حیاطی بگذرد، در سطل آبنمکی که صدای تقتق بلال را به یادمان میآورد، در بخششی که بیانتظار است و مهری که بیحساب جریان دارد. او فقط همسایه نبود. نماینده نسلی از مادران بود که بیهیاهو، جهان را با محبتشان جذاب میکردند.
ما خوشبخت بودیم که بخشی از مهربانیاش، سهم ما شد.یادش تا همیشه در دلمان میماند؛ مثل تربچهای سرخ در بشقاب سبزی/ مثل نسیمی در عصرهای داغ/ مثل دعایی آرام از بلندای آسمان.