باشگاه مشتزنی| هفتتیرهای چوبی و قطار نیشابور

بدون هراس از آنکه هر لحظه امکان دارد قطاری از روبهرو آمده و شاخبهشاخ شوند
هفت صبح| یک: قطاری که تو را آورد مرا با خود برد، شاید من قطار را زیاد نشناسم ولی «ازبرعلی حاجوی» و امثال این مرد شریف را خوب میشناختم که با داسی در دست و کوزهای آب و پارچه به هم پیچیده از آذوقه بر دوش، صبح خروسخوان به صحرا میرفتند و ساقههای خشک گندم را مشت کرده و با داس درو میکردند و با دستان پینهبسته و ترک خورده، زیر سایه خروارهای روی هم چیده، ساعتی دراز میکشیدند و با آب خنک کوزه از خود پذیرایی میکردند و شباهنگام با کولهباری از خستگی، باروبندیل بسته و به سمت خانه روانه میشدند.
دهقانان فداکاری که چنان آگاهی محیطی داشتند که با دیدن کوچکترین تغییراتی در کوه و دره، حتی میتوانستند وضعیت آب و هوایی چند روز آینده را هم حدس بزنند، چه برسد به اینکه ریزش کوه روی ریلهای قطار را ببینند و خود را به ندیدن بزنند و گوشه عافیت اختیار کرده و به این فکر کنند که دقایقی بعد خسته و کوفته به خانه میرسند و عیال با روی باز به استقبال میآید و تشتی آب آورده و پوزار از پایشان برگرفته و پاهای خسته و کرخت شده را داخل تشت میگذارد و با هر مشت آبی که به پای تفتیده میریزد، هزار تا «فدایت شوم و خسته نباشی مرد من!» نثارشان میکند.
حالا تو بگو این مرد میتواند سرنوشت و مرگ و زندگی صدها نفر مسافر بیخبر را با خواب و استراحت شبانه خود، تاخت بزند؟ حتما که نمیتواند و چاره کار را در آتش زدن لباس و دویدن به سمت قطار در حال نزدیک شدن و خبردار کردنشان از خطر قریبالوقوع میبیند. روزنامههای آن زمان نوشتند که «در دره قرنقوکوه میانه، دهقانی پیراهن خود را آتش زد و راننده را از خطر آگاه کرد!» هر چند که روایتهای متفاوتی از قضیه در طی این سالها رسانهای شده و حتی «ازبرعلی» در یک مصاحبه گفته که پس از توقف قطار مردم ناراضی از قطار پیاده شده و او را کتک زدند تا اینکه بعد از مدتی متوجه خطری که در انتظارشان بود، شدند و از او تشکر و عذرخواهی کردند.
دو: فیلم هفتتیرهای چوبی ساخته شاپور قریب، داستان تعدادی کودک بازیگوش است که در روزهای نخست ورود تلویزیون به جامعه ایران در نزدیکی یک ایستگاه قطار زندگی میکنند و تحتتاثیر فیلمهای حادثهای که هر شب از تلویزیون خانه سوزنبان میبینند، هوس ماجراجویی به سرشان میزند و سوئیچ واگن مخصوص سوزنبانان را دزدیده و آن را به راه انداخته و در مسیر راهآهن پیش میروند.
بدون هراس از آنکه هر لحظه امکان دارد قطاری از روبهرو آمده و شاخبهشاخ شوند و همه جانشان را از دست بدهند. سوزنبان بیچاره بعد از فهمیدن ماجرا با ماشین لکنتهای دنبالشان میافتد و از راهها و بیراههها میگذرد تا اینکه بتواند دستکم در ایستگاه بعدی آنها را متوقف کند. تعقیبوگریزهای بچهها با سوزنبان ادامه پیدا میکند و بالاخره با گذاشتن مانعی در مسیر واگن آنها را متوقف کرده و از به بار آمدن خسارات بیشتر جلوگیری میکنند اما کودکان پرماجرا هر کدام با سر و کله زخمی و دست و پای شکسته در بیمارستان بستری شدهاند.
سه: اما هر چقدر این قصه فانتزی پایان خوش داشت، قطار نیشابور یک فاجعه محض بود که شاید کمتر در دنیا بتوان مشابهی برایش جست. ۵۱ واگن حامل انواع و اقسام موادمنفجره که جداجدا در واگنها نگهداری میشدند و یک شب سرخود راه افتاده بودند و به پیش میرفتند. یک قطار مرگ بیراننده، سوزنبانان زمانی از قضیه باخبر شدند که دیگر کار از کار گذشته بود و فقط دست به دعا بودند که در یک سربالایی گیر کنند و پیشتر نروند اما رفتند و شد آنچه نباید میشد. آن شب شوم واگنها تصمیم گرفته بودند، چون غولی بیشاخودم در تاریکنای شب پیش بروند و بیراننده، بیدستور و بیهیچ خبری جماعت را نظارهگر خویش کنند.
همه چیز حولوحوش ساعت چهارونیم صبح از یک لرزش خفیف آغاز شده بود و به حرکت درآمدن واگنهایی که انگار ترمزدستیشان کامل کشیده نشده و تعداد کفشکهای محافظ ناکافی بوده تا هیولا به راه بیفتد و با سرعت بیش از ۱۵۰ کیلومتر در ساعت پیش بروند و حالا ماموران راهآهن فقط میتوانستند که قطارهای عبوری از روبهرو را به مسیرهای امن هدایت کنند تا بهزعم خود از وقوع تصادف دو قطار و فاجعه بزرگ جلوگیری کنند و نهایتا در ایستگاه خیام نیشابور موفق شدند واگنها را از خط خارج کرده و چهار واگن نخست جدا شده و بقیه با برخورد بههم دچار حریق شوند.
آتشسوزی واگنها تا ساعتی ادامه داشت و ماموران آتشنشانی با موفقیت از مهار آتش سخن میگفتند اما انگار حادثه بزرگتر هنوز در پیش بود. بخارهای برآمده از واگنهای سوخته همه را به این باور رساند که دیگر عملیات بهخوبی و خوشی پایان یافته در حالی که آب ریختهشده روی آتش، فعل و انفعالات شیمیایی شدیدتری را باعث میشده و کمی بعد از ساعت ۹:۳۰ صبح انفجاری معادل انفجار ۱۸۰ تن، تیانتی نیشابور و مشهد را چنان لرزاند که همه گمان کردند زمینلرزهای به قدرت 6/3 ریشتر این دو شهر را لرزانده اما وقتی تمام خانههای شعاع ۱۰ کیلومتری حادثه با خاک یکسان شد و صدها جنازه سوخته و غیر قابلشناسایی از گروههای امداد و ماموران راهآهن و روستاییها نظارهگر در روزهای بعد به آمبولانسها منتقل شدند، ابعاد قضیه بیشتر روشن شد و دو روستای مجاور به طور کامل تخریب شده و مردم زیر آوار ماندند تا مردان و زنان بیگناه تاوان ندانمکاری برخیها را بدهند. گودالی عظیم به عمق 30 متر و به عرض ۱۵۰ متر در محل انفجار ایجاد شد تا برای سالهای سال بعد برای تدریس ندانمکاری در بهترین دانشگاههای جهان کفایت کند.
حالا بعد از گذشت ۲۱ سال از آن فاجعه مهیب، باز هم خیلیها در آن حوالی خواب جنازههای بیهویت میبینند، مادرانی که کودکان را در آغوش گرفته و با چشمان باز مثل شمع آب شدهاند. مردانی که زیر تلی از خاک ماندهاند و کسی از محل دقیق دفنشان خبری ندارد. سوزنبانی که شیفتش تمام شده بود از سر دلسوزی برای کمک به همکارش ساعتی بیشتر در محل خدمت مانده بود و برای همیشه شیفتش ادامه یافت و آتشنشانانی که هنوز بر این باور بودند آتش خاموش شده و به یکباره خود، پارچهای آتش و جزغاله شدند و کودکانی که اولین نشانههای پیشرفت و آینده بهتر را در قطاری میدیدند که هر روز با عبور از آن حوالی زندگی بهتر را نوید میداد و حالا شده بود هیولای مرگ!