باشگاه مشتزنی| چرا رنگ تختی در ایستگاه قطار صوفیه، لبو شد؟

یاد تنها داستان عاشقانهاش در ایستگاه قطار صوفیه
هفت صبح| یک: هروقت صحبت قطار میشود یاد اکبر افتخاری میافتم. ستاره دههچهلی فوتبال ایران که در سفر سال 1345 تیم ملی به شوروی، وقتی بچهها داشتند طبقمعمول در کوپه خود ورقبازی میکردند او هم داشته سیگار فسدود میکرده و بازی بچهها را نگاه میکرده و کلکل و قشقرق و اینها که ناگهان میبیند مستر سوچ مربی وقت تیم ملی، در حال سرکشی به کوپههای بازیکنان است. طفلک دستپاچه شده و از روی شیطنت، سیگار روشن وینستون سهخطش را میگذارد روی لب طفلی ناظم گنجاپور که خواب بود.
آنها هر دو بچه بندرامام بودند و در یک کوپه جا داشتند. اکبر خودش را به خواب میزند و خروپفش بلند میشود. سوچ که به کوپه آنها میرسد، میبیند از فرط دود، چشم چشم را نمیبیند. میبیند که ناظم خوابِ خواب است اما از سیگاری که به لبش چسبیده، دود میآید بیرون عین اگزوز تراکتور. برمیگردد میگوید «من هیچ جای دنیا ندیده بودم انسان مرده یا آدم خوابیده، سیگار بکشد، آنوقت عین لوله توپ جنگی هم ازش دود بیرون بزند.» اکبر هروقت این خاطره را میگفت غشغش میخندید.
سوچ بینوا هم نه از ورقبازی بچهها که از سیگار کشیدن ناظم در خواب غفلت شاخ درآورده بود. شازدههای تیم ملی آن روز تا خود روسیه خندیدند. گئورگی سوچ ستاره تیم ملی مجارستان در دهه سی میلادی که حتی تجربه حضور در فینال جامجهانی 1938را داشت در اسفند 1344 برای مربیگری تیم ملی به ایران آمد اما بُز آورد و جمعا در 7 بازی روی نیمکت تیم ملی نشست و با 4 برد و سه باخت، کارنامه خود را بست (با همین نتیجه شخمی البته مدال نقره بازیهای آسیایی 1966 را هم به همراه تیم ملی کسب کرد).
او در سال 1346 به بوداپست زیبایش بازگشت و همان جا هم درگذشت. مرد بینوا مدل بازیکنسالاری ایرانی را تجربه نکرده بود و حتی در یکی از بازیها، بازیکنان تیم ملی در رختکنی را بستند و او را تو راه ندادند. نمیدانم میخواستند راحت سیگار بکشند یا حالیاش کنند که هیچکاره است.
دو: هروقت صحبت قطار میشود یاد غلامرضا تختی میافتم. یاد تنها داستان عاشقانهاش در ایستگاه قطار صوفیه. کاش من هم آنجا بودم و میدیدم که غلامرضا به آن دختر بلغاری صورتمهتابی، چه گفت. طفلک کیومرثخان ابوالملوکی -مربی وقت تیم ملی کشتی ایران- دختره را به تختی معرفی کرده و گفته بود «این چند روز دخترک را زیرنظر داشتم و دیدم که دائم میآید روی سکوهای سالن کشتی مینشیند و در بحر تو غرق میشود غلامرضا.»
کاش در ایستگاه قطار بلغارستان بودم و از تختی میپرسیدم بین شما دوتا چه گذشت در آن ایستگاه قدیمی که وقتی برگشتی صورتت عین شاهتوت، کبود شد؟ تنها این تصویر لرزان از تختی و دخترک بلغاری در ایستگاه صوفیه در یاد همسفرانش ماند که آن دو چند لحظهای همصحبت شدند و غلام با احوالی دگرگون پیش بچهها برگشت و دیگر تا آخر مقصد خوابید. تیم ملی کشتی در آن سفر برای شرکت در مسابقات چندجانبه شهر به شهر، به مصاف بلغارستانی رفته بود که آن روزها برای خودش در دنیا صاحبسبک و مقام بود.
از همان اولین مسابقه که تیم به تیم در شهرهای مهم بلغار مسابقه میدادند چشم کیومرثخان به دخترک غمگینی برخورده بود که از اول مسابقه میآمد مینشست روی سکو و فقط زل میزد به غلامرضا تختی. حتی در آخرین مسابقه نیز- در صوفیه- دخترک غمگین را روی سکوها دیده بود که چشم از غلامرضا برنمیدارد. آن روزها بلغارستان یک کشور کمونیستی بود و سفر اهالی یک شهر به شهرهای دیگر آن کشور، تابع مقرراتی سخت بود که به سادگی از هر کسی برنمیآمد.
اما با همه این مصیبتها تیم ایران در هر شهری که پا گذاشته بود آقای ابوالملوکی دخترک غمگین را روی سکو دیده بود که حیران در غلامرضای کشتی ایران است. با اینکه مراقبین و ماموران امنیتی بلغارستان، دور و اطراف تیم کشتی ایران را زیرنظر داشتند اما آنها به هر شهری که برای مسابقه پا گذاشتند دخترک غمگین را روی سکوها دیدند که ساکت و خاموش و در بهتی غریب، غلامرضای خستهجان را نگاه میکند و پلک نمیزند. بالاخره روز آخر سفر همه دیده بودند که باز آن دخترک مغموم در ایستگاه قطار صوفیه، سر بر روی شانه گذاشته و دارد تختی را نگاه میکند.
انگار که برای آخرین وداع با عزیزش آمده است. در آخرین لحظهها که همه سوار واگنها میشدند تا صوفیه را به سمت استانبول ترک کنند یک لحظه آقای ابوالملوکی، تختی را صدا زده و تو گوشش پچپچ کرده بود که «برو برای الوداع!» غلامرضا گفته بود «الوداع با کی آقا؟» مربی گفته بود «آن دخترک را میبینی که پشت ایستگاه ایستاده است؟ او در تمام این چند روزی که ما در بلغارستان، شهر به شهر میرفتیم و مسابقه میدادیم یک لحظه چشم از تو برنداشت. از روز اول پا به پایت آمده است.
در همه سالنها نشسته و با حسرت تمام کشتیهای تو را نظاره کرده است.» غلامرضا که همیشه حرف زدن از زنها صورتش را لبو میکرد و دست و پایش به لرزه میافتاد با تعجب در چشمهای صمیمیترین مربی زندگیاش زل زده بود که خوب، من چه کار کنم آقا؟ کیومرثخان گفته بود «اقلا این دم آخری برو و یک احوالپرسی خشکی ازش بکن و برگرد.» غلام با قدمهای آهسته و شرم شرقی غریبش به دیدن دخترک پریشانخاطر رفته بود و بچهها دیده بودند که چند کلامی بینشان رد و بدل شد در سکوت و خلاص.
دیده بودند که در تمام این دقایق چشمهای غلامرضا به زمین دوخته شده و حتی شرم میکند صورتش را بالا بیاورد. آخرش هم غلامرضا با همان خجالت ذاتی برگشته بود به نزد همتیمیهایش و کسی جرات نکرده بود بپرسد که داستان چیست داشغلام؟ چرا دست و پایت به لرزه افتاد؟ غلام رفته بود تو واگن نشسته بود و چشمهایش را بسته بود. ساعتها با کسی حرف نزده و هرگز به صرافت این نیفتاده بود در گوش کسی بگوید که آن دخترک شرمروی بلغاری چرا این همه روز سنجاق گردنش شده و تا ایستگاه قطار آمده بود. تا خود استانبول و بسفرش فقط چشمهایش را بسته بود. چشمهایش را فقط بسته بود.
سه: هروقت صحبت قطار میشود یاد شاهرجب میافتم. رجب فرامرزی، یکی از بزرگترین استعدادیابهای بزرگ تاریخ فوتبال ایران در دهههای چهل و پنجاه که صدها بازیکن تحویل تیم ملی داد. با یک عینک تهاستکانی و عزمی جزم، هرسال اول فصل پا میشد با قطار میرفت جنوب و خوزستان را که مثل کف دستش میشناخت میگشت تا لعل و جواهر پیدا کند و برگردد. آنجا در زمینهای خاکی محله به محله میگشت و نهنگان کم سن و سال خوزستان را صید میکرد و برمیگشت. نمیدانم بعدها که از ایران رفت دلش آیا در مغازه خشکشوییاش در هامبورگ آلمان، چقدر برای مسجدسلیمون تنگ شد.
مردی که عمرش در کوپههای فکستنی قطارهای تهران-آبادان طی شد. روزها و شبها در قطار مینشست و موهایش را در ایستگاههای بینراهی سفید میکرد. دیگر سوزنبانها هم میشناختندش. مردی که با همان بچههای پاپتی که از خرابههای خوزستان پیدا میکرد و اصول فوتبال بدوی را یادشان میداد، تیمی ساخته بود که گربه سیاه بزرگان ایران شده بود. نه تنها یقه پرسپولیس و تاج را میگرفت و کُتشان را بر سرشان میکشید بلکه به هیچ ابرقدرتی هم باج نمیداد. تیم بانکملی او یک تیم سراسر جنگجو بود و بیشتر بچههای عمورجب از جنوب میآمدند.
او اساسا خود نیز یک انسان تمام جنوبی بود. فرقی نمیکرد خاستگاه آنها از جنوب کشور باشد یا جنوب تهران. جنوب، جنوب است دیگر و بانکملی برای جنوبیها خانه پدری بود تا گردنفرازی کنند و از پای ننشینند. شاهرجب با هزار خون دل بچههای جنوبی را در بانک تبدیل به ستاره میکرد و در پایان هر فصل، نهنگهایش به دست تیمهای بزرگ پایتخت صید میشدند و او دوباره راهی جنوب میشد. مردی که عمرش روی ریلهای غبارگرفته تهران-آبادان گذشت و سه سال پیش، به دور از عطر و بوی قطارهای فکستنی ایرانی، در 86 سالگی در غُربتستان ژرمنها جان داد.
چهار: هروقت صحبت قطار میشود یاد قطار هل دادن بازیکنان ایرانی در دهه سی میافتم. آن روزها که پاکستانیها کُشتیار ایرانیها شدند تا چند تیم را برای برگزاری بازیهای دوستانه تورنمنت داخلی پاکستان به کراچی و لاهور و اسلامآباد بفرستیم و دو تیم ایرانی دارایی قدرتمند دهه سی و تیم شرق که از اقمار شاهین بود عازم مرزها شدند. بچههای شرق و دارایی از شادی در پوست خود نمیگنجیدند و به عالم و آدم، پُز میدادند که به سفر خارجی میروند.
بدبختها با یک ماشین ارتشی فکستنی، ابتدا خود را به «میرجاوه» رساندند و آنجا تخت نشستند تا با قطارهایی که هر هفته یکبار از آنجا میگذشت عازم پاکستان شوند. لشکر پاپتیهای فوتبال ایران وقتی به میرجاوه رسید خبردار شد که «قطار، تازه رفته است. بنشینید تا بعدی بیاید.» یک هفته بعد قطار آرزوها رسید و بچهها که نمیدانستند از فرط شادی چگونه هلهله کنند وارد کوپههای «تارعنکبوت بسته» شدند اما از بخت بدشان قطار وسط راه ایستاد و هرچه شلاقش زدند راه نرفت! حالا همه دلناگران ایستاده بودند و یک عده داد میزدند «ریلها خراب است باید برگردید»،«قطار اسقاطی باید تعمیر شود.»
آخرش ستارههای دو تیم ایرانی را وادار کردند تا قطار را هل بدهند. آنهم چقدر؟ هفت،هشت کیلومتر هل دادند و قطار راه افتاد و هلهلکی رسیدند پاکستان. هنوز گرد و غبار سفر از رخ نشسته بودند که سرپرست تیم شرق دوید آمد: «چه نشستهاید که ظهر بازی دارید.» بچهها خسته و هلاک و از گرد راه رسیده و آن همه قطار هل داده، حالا تازه باید در زل گرما هم 90 دقیقه میدویدند. اواسط آن بازی، پاکستان یک گل زد و بازی را بست. بدبخت بازیکنان ایرانی بس که دویده بودند زبانشان از دهانشان افتاده بود بیرون و به هم میگفتند؛ «بخت و اقبال ما را نگاه کن! ده روز طاقتفرسا توی راه بودیم.
ساعتها قطار هل دادیم. حالا هم اگر ببازیم باید شب برگردیم ایران. سوغاتی هم که نخریدیم.» توی همین حیص و بیص که بازی داشت تمام میشد ناگهان به فکر جعفر نامدار بازیکن ایرانی چیزی خطور کرد. در اوج شلوغی جلوی دروازه حریف و در حالی که به عنوان یک مدافع، خود را تا محوطه جریمه آنها رسانده بود ناگهان توپ را برداشت و فریاد زد: «پنالتی ! پنالتی!» داور پاکستانی چند ثانیه عین بز اخفش به او نگاه کرد و مردد شد.
جعفرآقا چنان خونسرد توپ را زده بود زیربغل که داور باور نمیکرد یک آدم اینقدر راحت دروغ بگوید یا تقلب کند. آخرش هم اعتماد به نفس وحشتناک بازیکن ایرانی کار دست داور داد و داد زد «بله بله پنالتی پنالتی!» فقط چند ثانیه تا آخر بازی مانده بود. برومند پنالتی را گل کرد و دو تیم امتیازها را بین خود تقسیم کردند. هنوز قانون و مقرراتی اختراع نشده بود که اگر دوتیم در طول نود دقیقه به نتیجه مساوی رسیدند تکلیف چیست؟ داور پاکستانی سوت آخر را کشید و رای به تکرار بازی داد.
حالا تازه روح بازیکنان شرق آرام گرفته بود و به درگاه خداوند عالم دعا و نیایش کرده و تمدید اقامت خود در کشور خارجی را مدیون جعفر میدانستند. داستان چنین تمام شد که آنها فردایش به خرید رفتند و بازی تکراری را هم البته باختند و راه بازگشت به وطن را در پیش گرفتند. این تنها تیم دنیا بود که بازیکنانش هفت،هشت کیلومتر قطار هل داده اما اسمشان در رکوردداران گینس نیامده است!