یادداشت| مثل سکوت، کنار زندگی نشسته است!
![یادداشت| مثل سکوت، کنار زندگی نشسته است!](https://cdn.7sobh.com/thumbnail/Vbn8Z7jCMdtH/mplrKFaRlbMrw__LR0BO23SAIhAOCfR1Ma8tLslqfPL1WTG1qZ-1IiyFd47s988b/%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86+%D8%B5%D8%AF%DB%8C%D9%82%DB%8C.jpg)
بساط بانوی سکوت، چیزهایی از حداقل نیازهای زنانه مثل شانه، چند گل سر، چند ده دانه سنجاققفلی و چند جوراب است
هفت صبح| مثل سایه شکسته شاخهای میماند که در شورش باد کژ و مژ میشود اما ماسک دارد. شانزده هفده سال دارد و شکل غریبى از معلولیت است .اینجا حوالى یک مجتمع معلولین درخیابانى نازک و کوتاه است که آهسته اما مشتاق به خیابان چاقترى در منطقه شهرک غرب مىرسد، من قرار است کمى بیشتر پیش بروم تا برسم به سوپر محل و چیزهایی بخرم، پس آن سایه شکسته را که منتظر مانده است جا میگذارم.
از دور کسی را میبینم که مثل همیشه، مثل سکوت کنار زندگی نشسته است در جایی به اندازه چند وجب و بیشتر، جنب دری رو به حیاط و حیاط در تسخیر سوپرمارکت در محلهای که برخى ازخریداران دلواپس قیمت نیستند. بساط بانوی سکوت، چیزهایی از حداقل نیازهای زنانه مثل شانه، چند گل سر، چند ده دانه سنجاققفلی، چند جوراب، دستکش دستباف و لیف و چیزهایی از همین قبیل و همه اینها یعنی اداره زندگی با چیزهایی که اگر دست در دست خریدار دهند شاید کاری از پیش ببرند، مثلاً لقمهنانی با خاکستر پنیری برای دهانهای انتظار.
ایام دورتر هر بار که سوپر میرفتم سربهزیر میشدم از شرم، چون دست خالی میرفتم و دست پر برمیگشتم و او همچنان سکوت بود. بعدها یاد گرفتم پیش از رفتن ابتدا چیزکی بخرم گرچه نیازی به آن نبود. این اتفاق وقتی افتاد که دیدم در نگاهش نسبت به آدمهای دستپر هیچ غبطه و حسرتی ندارد، او غنیتر از همه بود از بس که قانع بود. او بیشتراز شصت سال دارد و سرپرست خانوار است.کمی آن سوتر، کمی این سوتربانویی پشت چراغ قرمز طولانی ویا این یکی در پیادهروهای سرگردانی، چیزهایی میفروشند تا رانندگان و رهگذران را به خریدن دعوت کنند که درحقیقت هیچ است !
بانوان سکوت و سرپرست خانوار همه جا هستند وبرخی از آنان التماس در نگاه عابران میریزند. مثل این یکی که در ایستگاه مترو کرم ضدآفتاب میفروشد درحالی که مدت هاست آفتاب در انبوه ابر ودود وغبار گمشده است و دریغا برخی از بانوان سرپرست خانوار درتند باد حوادث روزگار ناجوانمرد درجوانی پیر میشوند بی آن که گذر عمر باخبر شود.
دنیای واقعی پرواز نمیکند
آنطور که رؤیاها پرواز میکنند
هیچ صدایی، هیچ زنگ دری
نمیتواند آن را بر هم بزند
راست این است در سالهای دور و دیر که کار کمیاب نبود، نیازها معدود و قناعت بسیار بود. غیرت هم فراوان بود. کار، فقط مردانه بود. مرد خانه میساخت و زن زندگی را پس خیابان جای کار زنانه نبود. پیادهروها مردانه بود. زن کار، معلم و یا پرستار بود.
حالا و امروز که وقتی نزدیک به نیمی از ازدواجها به طلاق میرسد، وقتی بیش از بیست میلیون نفر در حاشیه شهرها با حاشیههای زندگی، زندگی میکنند معلوم است بیشتر زنان سرپرست خانوار پژمردهتر ازگلدان جامانده دراتاق تنهایى هستند!
این زن، مسافرکش است، او خودِ احترام و عزت است. آن هم در سنی که مادربزرگ است. و آن یکى جان نثار است در سوز و لرز زمستان بیثمر و دربیمارستانى کمتر شناخته شده،جزو خدمه اورژانس است. پدرش خانه را ترک کرده و او سرپرست یک خانواده چهار نفرى است. او همیشه نگران، دلواپس و ناامید از زندگی بی امید است !
خانمِ خدمتکار پیرترازعمرِرفته است، چروکیده، مثل پرتقالِ کتک خورده در آبمیوه گیرى است. درست مثل روزگار، مثل امروز، مثل دیروز، تاخورده ومحزون است مثل اغلبِ زنان سرپرست خانوار . آمارها مىگوید تعدادزنان سرپرست خانوار در ده سال اخیر شصت درصد نسبت به مردان افزایش داشته و جمعیت آنان اکنون به سه میلیون نفر مىرسد یعنى درروزگاری که زنان مردترازمردان هستند، آنان سقف زندگى را بادستان نازکتر ازنیلوفری خود نگه داشتهاند و به همین دلیل حس احترام را نسبت به زندگی بانوان سرپرست خانوار در ما چند برابر میکنند، این را همه گلها مىدانند حتى موذىترین بیمارىهای این روزگار هم میدانند.
ما خوب و بد دنیا را شناختیم
آن قدر کوچک است که دریک دست جا میگیرد
آن قدر ساده است که میتواند با لبخندی توصیف کرد
واضح، مثل پژواک حقایقی قدیمی درمناجات
شعرها از ویسواوا شیمبورسکا با ترجمه ملیحه بهارلو