باشگاه مشتزنی| سر کوچه دَردار، شوفر ماشینو نگهدار!
![باشگاه مشتزنی| سر کوچه دَردار، شوفر ماشینو نگهدار!](https://cdn.7sobh.com/thumbnail/iR28KXuirC9P/mplrKFaRlbMrw__LR0BO23SAIhAOCfR1Ma8tLslqfPKApJg70wMOBSyFd47s988b/%D8%AF%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B4+%D8%AE%D8%A7%D9%86.jpg)
برخلاف من و سلنا که دیگر میانهای با جادههای قدیمی نداریم شوفرهای قدیمی عاشق بالفطره جادهها بودند
هفت صبح| یک: جاده برای من حرمان میآورد و برای عاشقی که به وصلت عشقش میرود لبریز از حس شادبودگی است اما برای سلنای 4 ساله در حکم قاتل و قتلگاه است. همین پریروز غروب زنگ زده به باباش که اومدنی برام شکلات بگیر. پدرش داشته از محل کارش در پیرانشهر برمیگشته تبریز که اول اتوبان کسایی، از اتوبوس پیاده میشود و میگوید سریع یک تاکسی بگیرم بروم خانه و شکلاتهای سلنا را دستش برسانم ولی در تاریکی جاده، اولش یک پیکان زده بود بهش و پشتبندش یک سمند از روش گذشته بود و پونصد متر جسدش را روی جاده کشیده بود. وقتی به قبرستان وادی رحمت رفتم تنها کاری که کردم اینکه به چشمهای سلنا نگاه نکنم. جادهها گاهی جداییآفرینند و گاهی نیز باعث وصال. گاهی نیز جیب آدمها را پرپول میکنند. مثل شوفرهای ایرانپیما و تیبیتی قدیم که وجب به وجب پیچ و خمهای جاده را از پیچ و خم گیسوان همسر خود بیشتر و بهتر بلد بودند.
دو: برخلاف من و سلنا که دیگر میانهای با جادههای قدیمی نداریم شوفرهای قدیمی عاشق بالفطره جادهها بودند. مردانی با ماشینهای «استودی بیکر» (یا به قول ما تبریزیها «اوستو بشیکِ») و زیس 150مسکویچ یا اتولهای سیمی معروف به «مرغدان» که مسافران خود را با طناب میبستند تا در دستاندازها به جاده پرت نشوند. شوفرهایی که دست چپشان را از پنجره بیرون میدادند و صدایشان را میانداختند ته گلو و خراباتی میخواندند و روی فرمان، ضرب میگرفتند: «دیشب پریشب پسپریشب، اشکنه خوردم/ خدا خواست که نمردم/ سر کوچه دَردار/ شوفر ماشینو نگهدار!»
آن روزها شوفرهای بینالنهرینی هیچ جادهای را به اندازه جاده تهرون-شمرون دوست نداشتند و هر سال با مسافرکشی در آنجا کلی پول پارو میکردند. در اطلاعات 1306 خواندم که هر روز پنج هزار نفر با این اتومبیلهای کرایهای در آن جاده رفت و آمد میکردند و مسافرت از تهران به تجریش، نفری یک قران تا سه چهار قران خرج داشت. شوفرهایی که در انتهای تابستان به بغداد میرفتند و دوباره در اوایل بهار برمیگشتند که پول پارو کنند و در روزگار پیری هرگاه حرفی از جاده شمرون میافتاد دلشان برای خاطرات جوانی کباب میشد.
سه: جاده را بستگی دارد درویشخان تعریف کند یا سوریخانم که با چه حال نزاری جاده الموت به اردبیل را طی کرد تا عشقش را که قبلا با لباس سربازی دیده بود ببیند و بگوید «به قولت عمل کن و مرا بگیر» اما ایوب بیوفا گفت «تو کی هستی دیگر؟» سوری دیگر به الموت برنگشت و خیاباننشین شد و همدم سگان و گرگان آواره. چنان در عالم وفاپیشگی خودویرانگری کرد که شاعران، «دختر جهنم» نامش گذاشتند و برایش غزلغزل شعر سرودند.
جاده برای سوری یک تعریفی دارد و برای درویشخان -سلطان بلامنازع موسیقی سنتی ایران و ردیفشناس آزاده- تعریفی دیگر. مردی که در روز دوم آذر 1305 در خیابان امیریه در نتیجه تصادف اتومبیلش با درشکه، جان خودش از دست داد و روزنامه اطلاعات نوشت «پس از وقوع حادثه، فورا مامورین پلیس آقای غلامحسینخان را که مشرف به فوت بوده به مریضخانه نظمیه میبرند. فورا اطبا در مریضخانه حاضر شده و ایشان را تحتمعالجه قرار میدهند ولی مشارالیه حالش سخت و مقارن نصفشب، دارفانی را وداع میگوید. شوفر اتومبیل در همان موقع فرار نموده ولی اتومبیل تحت توقیف درآمده است.»
چهار: راست گفتهاند که جاده یعنی غربت. این را بچههای قدیمی تیم بانکملی بهتر میفهمند که روزی از روزهای دهه 50 ناگهان با اتوبوس به ته دره سقوط کردند اما در نهایت معجزه به دام مرگ نیفتادند. تیم بنفشپوش بانکملی تهران که مطبوعات وقت آنها را «قهرمان سازندگی» و«آژاکس ایران» لقب گذاشته بودند در سال 1327 تشکیل شد. مهدکودکی که گمنامترین ستارهها را زیرنظر استاد رجبخان فرامرزی پرورش داده و تحویل تیم ملی داد. مردی که در میدان خاکی راهآهن و زمین شماره سه شهباز میپلکید و ستاره کشف میکرد.
تیمی به کاپیتانی عباس رجبیهفرد که به عنوان یک گوش چپ کلاسیک، عاشق بازی انفرادی بود و حرکات اضافیاش البته تماشاگران را ذله میکرد. بانکملی در جام تختجمشید لقب «گربه سیاه جام» را از آن خود کرد و باج به قرمز و آبی نداد. کاپیتان عباس، بچه سرچشمه و برخاسته از ورزشگاه شماره 3 بود که محل استعدادیابی و درخشش جوانان محلات شرق تهران بود در سال 48 به بانکملی رفت و تمام عمرش را در این تیم توپ زد. بانکیهای بیبودجه، آن روزها برای بازی دوستانه در شهرستانها معمولا با اتوبوس سفر میکردند. خرج و برج راه با تیم میزبان بود و اینها سوار بر اتوبوسهای لکنته گهگاهی 20 ساعت بلکه بیشتر راه میرفتند تا مثلا به بوشهر برسند و بازی دوستانه بکنند و برگردند.
آنها معمولا در میدان فوزیه (امامحسین کنونی) قرار میگذاشتند و سفر بینشهری پرریاضتشان آغاز میشد. سفری که در سال 1349 خدا رحم کرد و 4 ستارهاش از یکقدمی مرگ برگشتند. کاپیتان رجبیهفرد یکی از آنها بود که به شکلی معجزهآسا از مرگ نجات پیدا کرد و هروقت یاد آن سانحه افتاد چهارستون بدنش لرزید. بچههای بانکملی ابتدا با یک مینیبوس پر از مسافر از میدان فوزیه تهران به بوشهر حرکت کردند. ابتدا چهارپنج ساعتی را گفتند و خندیدند و کمکم آثار خستگی بر آنها چیره شد.
در وسطهای راه، چندباری در پیچهای تند و جادههای ناهموار، خطر را حس کردند اما به هر مصیبتی که بود با سلام و صلوات به بوشهر رسیدند. همگی از رنج سفر عنق بودند و خستگی و کوفتگی امانشان را بریده بود. آنها جمعا 4 مسابقه در بوشهر و برازجان برگزارکردند که حاصل آن یک باخت، دو پیروزی و یک مساوی بود و سرانجام مهمانی به پایان رسید و بانکیها پس از 15 روز اقامت، چمدانها را بستند و آماده بازگشت شدند. آنها که تجربه وحشتناک سفر رفت با مینیبوس پرازدحام را به خاطر داشتند این بار تصمیم گرفتند 4 بازیکن را به قید قرعه با اتوبوس مسافربری به تهران بفرستند و بقیه با همان مینیبوس برگردند که نیمساعتی بعد از حرکت اتوبوس، به سمت تهران راه بیفتد.
بعد از قرعهکشی، اسم کاپیتان و سه بازیکن دیگرشان درآمد و آنها صبح زود به سمت تهران راه افتادند. عباس که بعد از تلاش زیاد موفق شده بود کنار دست شوفر جایی برای خود پیدا کند در همان اول راه و در حالی که هنوز یک ساعتی از حرکت اتوبوس به تهران نگذشته بود دید که اتوبوسشان ناگهان عین اژدهای آهنی بعد از چند پیچ و تاب ناگهانی، به قعر درهای عمیق سقوط کرد.
کاپیتان یک لحظه چشم گشود و دید که شیشه جلوی اتوبوس کنده شد و خودش از آنجا به بیرون پرتاب شده است. حالا بیش از 40 مسافر در سقوط به انتهای یک دره مخوف، آش و لاش شده و هیچکس نبود به دادشان برسد. کاپیتان پس از چنددقیقه حواسپرتی وقتی به هوش آمد، از جا برخاست و با صحنههای وحشتناکی مواجه شد که تا عمر داشت از یادش نرفت: دست و پای شکسته، پیکرهای از هم دریده، بدنهای غرقه به خون. او با دیدن این صحنه حالش خراب شد اما به هر مصیبتی که بود کمکم از دره بالا رفت و به لب جاده رسید و آنجا چند اتومبیل متوقف شده را دید که با حسرت و اندوه، از بالا به پایین دره نگاه میکردند.
کاپیتان وقتی مردم را دید به گریه افتاد. چنان که چندنفری از مسافران غریبه لب جاده، او را در آغوش کشیده و میبوسیدند تا آرامش کنند. اما او به یکباره به خود آمد و به یاد آورد که سه دوست و همبازیاش در ته دره ماندهاند. دوباره زیر گریه زد و شیونکنان اسامی آنها را صدا زد. چیزی حدود یک ساعت از سقوط اتوبوس میگذشت که مینیبوس حامل بازیکنان بانکملی نیز به محل حادثه رسید و آنها با دیدن عمق فاجعه، در حالی که هیچ امیدی به زنده بودن همبازیهای خود نداشتند به سمت ته دره سرازیر شدند تا رفقای خود را نجات دهند.
این زیباترین لحظه زندگی بازیکنان بانک بود که به جای جنازه بازیکنانش، هیکل غبارگرفته آنها را دیدند که یکییکی اظهار سلامت میکردند. از آن 4 تن، تنها یکیشان کمرش شکسته بود که او را هم با هواپیما به تهران فرستادند. سانحهای که27 نفر از 40 مسافر اتوبوس در دم جان سپرده بودند اما عمر بازیکنان بانکملی به دنیا بود که از این فاجعه نجات یافتند.