باشگاه مشتزنی| ما برای زیستن جریمه شدیم!
نفرین بر جاده اگر معنایش جدایی باشد!
هفت صبح| یک: پسرکی که در دوردست، گوساله و برههایش را میچراند و از بالای تپههای بیحاصل کودکی چشم به جاده میدوخت و تعداد ماشینهای درب و داغان عبوری را میشمرد و به این میاندیشید که این جادههای بیاعتبار تا کجای این دنیای بیانتها گسترده شدهاند و چه جوانان برومندی که موقع رفتن از این مسیرها، حتی فکرش را هم نمیکردند که راه برگشت را پیدا نکرده و در غبار و مه جنگ گم شوند و چشمان کم سوی مادرانشان تا ابد به خم جادههای خیس نامردمیها دوخته شود، هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که روزی خود اسیر این راهها و بیراههها شود و همیشه به این دیالوگ جمیله شیخی در فیلم مسافران (بهرام بیضایی) فکر کند که «نفرین بر جاده اگر معنایش جدایی باشد!» ما سالهاست که در این جادهها غم خوردیم، شادی جستیم و حیران و سرگردان شدیم و هیچگاه نفهمیدیم که در حال رفتنیم یا برگشتن!
دو: کاش میدانستی که در تمام این ۳۰ سال مرگبارترین فصلها، پاییز بوده که همواره آن پاییز طلایی اواسط دهه ۷۰ را در ذهن زنده میکند که تازه نو سبیل شده و پا به دانشگاه گذاشته بودیم و تنها دلتنگیمان کوچهای بود که گاهی به هوای یک نفر هم که شده از آن رد میشدیم و در حالی که انگار هزار کیلو بار بر پاها بسته و یا بر پشتمان کول کردهایم و اصلاً نمیدانستیم کجا میرویم و مبدا و مقصدمان کجاست و فقط خود نفس عبور از کنار دیوارهایی که گاهی سر میشکستند دلهره آورترین کار دنیا میشد و حالا باید کیلومترها دورتر، هوای آن کوچه و آدمهایش را در سینهات حبس میکردی و نمیتوانستی بیرون بدهی، مبادا که ریههایت از هوای یار خالی شود و در آن شهر درندشت غربت بیهوا شوی و سر به هوا!
دنبال تقویم کوچک جیبیات بگردی و روزها و هفتهها را محاسبه کنی و سه چهار روز تعطیلی برای خودت دست و پا کنی و بزنی به چاک ترمینال و وقتی سوار اتوبوس لکنتهای میشدی و پا به جادهای میگذاشتی وجب به وجب جادههای پر پیچ و خم بی برگ و بار را میشمردی تا شهر کوهستانیات از دور پیدا شود و هنوز به شهر نرسیده از همان دور دست، بروی لابهلای کوچههای درهم تنیده، محل مورد نظر را کشف کنی و درست انگشت بگذاری روی آن دمل چرکین و فشارش دهی و غم و حسرت دیدار یار ندیده سیل شود و سیلاب و سرازیر بر پهنای صورت و تو در خیال و ندانمت کجا و منی که خودم تمام شدم و جادههای پیش رو هرگز!
سه: یا آن روز که چند ساعت مانده به در شدن توپ عید، خواستی قیصر بازی در بیاوری و مسیر یک و نیم ساعته شهر پدری را دورتر کرده و از جادهای دیگر عزم کردی که رفیقی را به خانهاش برسانی تا شب عید سفیل و سرگردان ماشینهای بین راهی نباشد و سه ساعت رفتی و شهر خود را دور زدی و در مسیر چنان برفی در گرفت و آسمان سوراخ شد که به شب چله چند تا سور زده بود و ماشینات در یخبندان و برف کوهستان وسط جاده لزگی میرقصید و طول و عرض جاده را پایکوبان پیش میرفت و نه یارای ترمز کردن بود و نه فرمان چرخاندن و این ماشین بود که راننده را هدایت میکرد.
به سختی از آن مخمصه نجات یافتی و بعد از ساعتی به سلامت رفیق را در کاشانهاش جا گذاشتی و عزم مقصد اصلی خود کردی و بعد از یک ساعت دوباره رسیدی به برف و بوران و جاده بسته شده آنهم در بیست کیلومتری خانه پدری و بعد هم صدای «آغاز سال فلان» را از تلویزیون خانههای کنار جاده شنیدی و ماندی و دم نزدی و نصف شب ماشین را سر و ته کردی تا در نزدیکترین شهر اتاقی بگیری و شب سرد غصه را هوای نمیدانم کدام یار سحر کند تا فردا با روشنایی روز به مقصد برسی!
حالا شب عیدی مهمان شهری مرزی بود که قبلا یک شب هم مقیماش نبودی. شهری که کوچههایش باریک بود و دکانهایش بسته و حتی یک سوپر مارکتی هم باز نبود و در این میان پرسش از تک و توک آدمهای مانده در کنار خیابان در مورد آدرس هتلی، مسافرخانه چیزی بیشتر شبیه شوخی ۱۳ به در بود. هرجا که رفتی با قفلی به بزرگی زمستان دلها مواجه شدی و بعد از کلی تقلا بالاخره توانستی جایی گرم برای شب خوابی بیابی و صبح فردا دوباره عزم سفر کنی و همان مسیر را تکرار کنی و دوباره به همان جایی برسی که دیشب رفته بودی و بسته شدن جاده به دلیل واژگون شدن تریلی و جادهای که باز نشده و مجبور شوی تمام راه رفته را برگردی و از شهر همان رفیق دوباره به مبدات برسی و نتوانی به دیدار چشمان مادر نائل شوی حتی بعد از ۲۴ ساعت در جاده ماندن و مجبور شوی که به نقطه صفر رجوع کنی!
چهار: هر چقدر چشم میگردانی دنیا پر از جادههای بدبخت است که خیلی بیشتر از آنکه شاهد سور و سات جماعت باشند سوگهایشان را دیدند و هر پیچ و خمشان خون خشک شده دهها نفر را بر خاطر دارد. درست مثل همان دم غروبی یا اول شبی که در حال رانندگی با ماشین قوطی کبریتیات خواب رفته بودی و جاده پیچیده بود و تو نه و لحظهای بیدار شده و خود را در سرازیری درهای یافته بودی و با چرخاندن غریزی فرمان ماشین جارو برقی «طور» ات، دوچرخ چپ ماشین تا حد واژگون شدن بالا رفته بود و در آخرین لحظه از تصمیم خود مبنی بر معلق زدن برگشته و در پی یافتن آسفالت جاده به راست پیچیده بودی
و از بخت خوش به خلوتی جاده رسیده و عرض آن را طی کرده و از آن سوی به سمت دره میرفتی و این بار فرمان را به چپ چرخانده و دوباره دو چرخ طرف راست بالا رفته و هر آن امکان چپ کردن ماشین بوده و این بار هم به خیر گذشته و برگشته به حالت چهار چرخ و این بار هم عرض جاده و بالاخره کنترل ماشین در جاده و قلبهایی که از کار افتادهاند و جسم بیروح قلب پلاستیک شدهات میخواهد از دهانت بیرون بزند و مرگ را در دو قدمی حس میکنی و منتظری که این جاده کهنه و سالخورده از خون خشک شدهات خاطرهها برای نوههای نداشتهات تعریف کند!