فقرات| پیچ و مهرهها دروغ میگویند
تا کی قرار است جعبههای کوچک و بزرگ فلزی و مقوایی را با باورِ «حتماً یه روز به دردم میخوره» توی انباری جمع کنیم؟
هفت صبح| توی کشو و ته کمد و گوشه کابینتها چیزهایی وجود دارند که جرئت نداریم از دستشان خلاص شویم. اشیای بیفایدهای که خیال میکنیم شاید یک روز سرنوشت ما را محتاجشان کند. کی قرار است بیخیال آن پیچهای آوارهای که سالهاست توی کیسه فریزری گرد و خاک گرفته نگهشان میداریم شویم و باور کنیم آنها قرار نیست هیچ چیزی را محکم کنند؟
چرا از آن جورابهای تک لنگه سالمی که امید داریم یک روز لنگه گمشده سرش به سنگ بخورد و به آغوش خانواده برگردد دل نمیکنیم؟ تا کی قرار است جعبههای کوچک و بزرگ فلزی و مقوایی را با باورِ «حتماً یه روز به دردم میخوره» توی انباری جمع کنیم؟
به کشویی فکر کن که در آن بسته قاشق چنگالهای یکبار مصرفی که از رستوران آمده، کشهای پلاستیکی، شارژر گوشیهای قدیمی و دفترچه راهنمای وسایل برقی را نگه میداری. احتمالش چقدر است که روزی دوباره محتاجشان شوی و بخواهی طرز کار ماشین لباسشویی را با دقت مطالعه کنی؟ کمدها پراند از لباسهای تنگ یا گشادی که به امید تغییر وزن، سالهاست از چوب ریختی آویزانند و همان جا پیر میشوند و بی صدا سکته قلبی میکنند.
به تکه پارچهای فکر کن که خیال میکنی شاید روزی با آن چیزی بدوزی (هرچند از آخرین باری که سراغ خیاطی رفتی و حفره خشتکت را مسدود کردی، حدود ۱۷ سال میگذرد) به خودکارهای نیمه خشکیدهای که امید داری یک روز با پیشرفت علم، شفا یابند و دوباره بنویسند فکر کن؛ به شیشههای عطری که مدتهاست خالی شده و به پوچی رسیدهاند اما هنوز گوشه میزتوالت را خالی نکردهاند. به تکه چوبهایی فکر کن که سالهاست با وعده ساخت و ساز ته انباری افتادهاند و به رویشان نمیآورند آخرین چیزی که ساختهای کاردستیِ کلاس حرفه و فن بوده.
گاهی صدایی در سرت میپیچد که میگوید آن موبایلهای شکسته و از کار افتاده روزی به کارت خواهد آمد و شاید آن مهرههای ناشناخته ته جعبه ابزار، تکههای گمشده فضاپیمایی باشد که قرار است بازماندگان بشر را به سیارهای قابل سکونت ببرد. صداها میگویند «دور نریز، نگه دار! روز مبادا نزدیک است.» و همهشان دروغ میگویند.