کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۷۴۹۱۳
تاریخ خبر:

دنده عقب| جوگیر شد‌ن برای نوشتن خاطرات‌

دنده عقب| جوگیر شد‌ن برای نوشتن خاطرات‌

کلا نمی‌دونم چرا اون موقع‌ها این خاطره‌ها رو می‌نوشتم و باز هم نمی‌دونم چرا نسوزونده بودمش

هفت صبح| رفقا... شما هم مثل من در گذشته بارها جوگیر شدین که خاطراتتون رو بنویسین؟ البته من به کل یادم رفته بود که زمانی دچار این خبط می‌شدم ولی امروز یادم اومد. که عرض می‌کنم چطور. امروز تصمیم گرفتم بعد از سال‌ها انباری منزل رو بریزم بیرون و یه سر و سامونی بهش بدم. چرا که طی چند سال گذشته، هر چیزی رو که با قیافه و ترکیبش حال نمی‌کردم، پرت می‌کردم داخل انباری و دیگر جای سوزن انداختن هم نداشت و در مرحله انفجار بود. 

 

بنابراین به همراه یک آقای خیلی محترم و منصفی که قرار بود ضایعات رو خریداری کنند، محتویات انبار رو خالی کردیم وسط حیاط. خب، خیلی چیزها پیدا شد که عموما خوشحال‌کننده بود. ولی  چیزی که  از پیدا کردنش شوکه شدم، همون دفتر خاطراتی بود که عرض کردم.

 

کلا نمی‌دونم چرا اون موقع‌ها این خاطره‌ها رو می‌نوشتم و باز هم نمی‌دونم چرا نسوزونده بودمش. خیلی بی‌تعارف نوشته بودم و کوچک‌ترین مسائل رو هم با جزئیات فراوان قید کرده بودم که اگر دستِ اهل و نااهل می‌افتاد، آبرویی برایم باقی نمی‌ماند که هیچ، باید کوچ می‌کردم و از این محله و شهر و استان خارج می‌شدم.

 

انبار و محتویاتش را به همون آقای محترم و انصافش سپردم و وسط حیاط نشستم و شروع کردم به خواندن روزگار گذشته‌ام. هر برگی که ورق می‌زدم، بیشتر شرم می‌کردم. نکات غیر قابل عرض که فراوان، ولی نکات قابل عرض، چندتایی بود.

 

مثلا  در این دفترچه، چند بار از کسی نام برده شده بود که ظاهرا بنده توانایی ادامه زندگی بدون ایشون رو نداشتم و قرار بوده بعد از ایشون دنیا برایم کاملا بی‌معنا بشود و سر به بیابان بگذارم. ولی یک مشکلی برایم پیش آمد و اون هم این که حتی قیافه طرف هم یادم نمی‌آمد و ملاحظه می‌فرمایید که بیابان هم نرفته‌ام و در خدمت شما هستم و به زندگی شهری‌ام ادامه می‌دهم. 

 

همان‌طور که دوست محترم و منصفم انبار رو شخم می‌زد و کلیه اموال ضایعاتی و غیر ضایعاتی بنده را به وانتشون منتقل می‌کردند، بنده هم داخل سطور به دنبال ماجراهای حدودا سه دهه قبل خودم بودم.خب، اون موقع ظاهرا اهدافی هم برای آینده خودم نوشته بودم که در کمال شگفتی و شعف متوجه شدم که خداروشکر حتی به یک عددشون هم نرسیده‌ام.

 

دوست منصف، برای این که خیلی تابلو نشه، در هر رفت و آمدی که می‌دید کله من تو دفتره، با توجه به تجارب گرانقدرش، یه جمله‌ای می‌انداخت که : - «آقا... اینا همه‌اش ضایعاته‌ها... من فقط دارم میرم و می‌اندازم تو سطل آشغال. هیچی تا الان کاسب نشدیم ها...هیچی.» / «دستت درد نکنه.» / «نه بابا خواهش می‌کنم... شما راحت باش.»

 

من همان جور راحت بودم و ایشون هم  بولدوزروار اجناس را به وانت منتقل می‌کردند. به گواهی دفتر خاطرات، به خودم قول‌هایی داده بودم که فلان کار و بیسار کار را تا زنده هستم انجام ندهم که باز هم خداروشکر، عینِ آمار همه را در تمام این سال‌ها انجام داده‌ام.

 

یک نکته بسیار جالب که در یکی از این تورق‌ها به چشمم خورد، این بود که مسئله‌ای برایم پیش آمده بود و کلاهی به سرم گذاشته بودند و همانجا در انتهای برگه نوشته بودم که دیگه اجازه نمیدم کسی کلاه سرم بگذاره که در این باب هم در جا، آفتاب آمد دلیل آفتاب:

 

- «آقا ما فقط انباری شما رو تمیز کردیم. هیچی گیرمون نیومد. یه دشتی لااقل به ما بده، بریم.» / «چی میگی آقا؟... کل زندگی من پشتِ وانتته. هیچی گیرت نیومد؟ پس اینا چیه؟» / «هیچی. اینا آشغاله همه‌ش... تازه باید برم یه جا پیدا کنم و خالی کنمشون... »

 

خلاصه، پولی که به من نداد هیچ، یک چیزی هم می‌خواست دستی بگیره که در انتها با کلی منت، نگرفت و رفت و تنها نتیجه این انبارتکانی این بود که متوجه شدم تا اینجای زندگی‌ام، به گواهی دفتر خاطرات، هیچی به هیچی. 

 

کدخبر: ۵۷۴۹۱۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر