دنده عقب| اگر میخوای نابود بشی، با من مشورت کن!
مسلما اگر باغچه خودم رو یه نگاهی بندازن، میفهمن که مطلقا بیل زنِ موفقی نیستم...
هفت صبح| رفقا... چند تا از اطرافیان من هستن که اشتباها فکر میکنن نظرات من درسته و عقلم به جایی میرسه و میتونن برای مشورت رو من حساب کنن. خب، تا اینجا ضرری به کسی نمیرسه. اونجایی برای نسل بشر نگرانکننده میشه که یکی از این بیگناهان تصمیم میگیره برای راهاندازی یه شغل، با من مشورت کنه. یعنی خودم شخصا نگران خودش و سرمایهاش میشم. مسلما اگر باغچه خودم رو یه نگاهی بندازن، میفهمن که مطلقا بیل زنِ موفقی نیستم...
خلاصه یکی از همین گمراهان قراری باهام گذاشت تا مشورتی بکنه. بعد از تعارفات معمول گفتم:
- «آقا ما در خدمتیم.»بنده خدا با یه حرارت بالایی استارت زد و با تمام قوا شروع کرد به حرف زدن.
شماها که غریبه نیستین. با چنان اشتیاقی حرف میزد که واقعا داشتم گوش میکردم ببینم تهِ حرفاش چی میخواد دربیاد. با هزار امید و آرزو از ایدهها و اهدافش گفت...
من هم روی کاناپه محبوبم نشسته بودم و طبق عادت، چونهام رو میخاروندم و با دقت نگاهش میکردم.
بیتعارف، یه ربعی حرف زد. آنچنان شوری گرفته بود که دید دیگه نمیتونه طاقت بیاره و از رو مبل بلند شد و شروع کرد به راه رفتن تو اتاق. حرف میزد... حرف میزد.... عرق میریخت... حرف میزد... من هم، کلهام عین آبپاشهایی که چمن آب میدن، خِرخِر دنبال این «کار آفرین»، چپ و راست میشد.
گفت... گفت... گفت...
دیگه داشت کبود میشد که یهو سکوت کرد. اول فکر کردم سکته کرده. بعد دیدم نه زندهاس... چشماش رو ریز کرده و داره تو چشمهای من نگاه میکنه. یه خورده دولا شد و اومد جلو. احساس کردم رو صورت من اتفاقی افتاده و خطری تهدیدم میکنه. نگران خودم شدم. یواشیواش از حالت لمیده، بلند شدم و نشستم. با ترس و لرز و صدای دورگه گفتم: «چی شده؟...»
انگار یه جونورِ کمیاب دیده. دولادولا با سرِکج اومد جلو. دیگه رنگم شده بود گچ. آروم و تهدید آمیز گفت:
- «داری سوژه برای ستونت پیدا میکنی؟» / «چی شده؟!» / «میگم من سوژهات شدم و داری برام داستان درست میکنی؟» / «نه به خدا. دارم گوش میدم.»
عین معلمهای دلسوز و مهربان و بیکینه دهه شصت که یهو گچ رو پرت میکردن تو سرمون، گفت:
- «چی گفتم الان؟» / «اِ... والاااا... داشتی... چیز....» / «نه... جانِ من... چی گفتم؟؟»
احساس کردم ستاد بحران مغزم، در کسری از ثانیه، اعلام تخلیه عمومی کرد. هیچی یادم نمیومد که چی داشت تلاوت میکرد. آلزایمرِ مطلق.
- «من نیم ساعته دارم گلومو جر میدم، تو دنبال سوژهای؟... مرگ من بگو چی داشتم میگفتم...» / «به خدا داشتم گوش میکردم.» / «مگه من ملعبه خالتور بازیهای توام؟» / «خالتور بازی؟» / «چه میدونم... دلقک بازی. همینها که اینور اونور مینویسی فکر میکنی کاری داری میکنی. من اصن نمیدونم پیش خودم چی فکر کردم اومدم پیش تو... به جان خودم یه کلمه از حرفهای امروز رو بنویسی ...»
آقا از ما اصرار، از اون انکار... مگه ول میکرد؟ داد و فغان و یه فحش به خودش و یکی به من و این که من چه خریم و تو چه بیخیالی هستی و من رو بگو اومدم پیش تو و تو هم آدم رو به هیچی حساب نمیکنی و همونجور که به خودش و من ناسزا میگفت، نفرین و تهدید کنان زد بیرون.
باور کنین جزو معدود دفعاتی بود که واقعا داشتم گوش میکردم و دنبال سوژه نبودم.