نوری خدایاری؛ شاعری که فوتبال را با قلم پایش نوشت
مردی با موهای مجعد که «ویرِ دریبل» داشت و مثل خیلی از جنوبیها پیراهن مونتیگون میپوشید
هفت صبح| یک: سراسر بازی تراکتور- پرسپولیس در لیگ برتر را که با پرسینگ شدید و بدون حتی یک دریبل تمام میشود به یاد نوریام؛ شاعر فوتبال دهه 50. اگر شاعران با دستهای خود شعر مینویسند او با ساقپایش غزل تحریر میکرد. اگر شاعران شعر خود را روی کاغذ مینویسند او روی چمنها مینگاشت. همه ما عاشق دلخسته فوتبال فانتزی و تکنیکی او بودیم. اما دفاعهای تیم مقابل و هافبکهای دفاعی حریف، تنها یک راه برای مهار او داشتند؛ پایش را قلم کنند. تماشاچیهای تیم خودی و حتی تیم مقابل برایش کف میزدند اما بازیکنی که به دست نوری رقصانده شده بود یا باید قلم پای او را همان جا میشکست و میداد دستش و یا یک فحش خوارمادر آبدار به رخش میکشید بلکه برود پی کارش. اما او باز میخندید. خدا لبخند را از ازل روی لب او کاشته بود.
تنها در روزگاری که کمی پیر شده بود و در دهه شصت به تحریریه کیهانورزشی سر زده بود اخم را بر صورتش دیدم. اخم بود یا غم، نمیدانم. یک آدم مگر چند بار زادگاهش را از دست میدهد؟ یکبار حسنالبکر عراقی، خانواده او را به جرم ایرانی بودن، در سال 1350 به مرزهای ایران رانده بود و حالا صدام به اهواز زیبای او لشگر کشیده بود. باید هم اوقاتش تلخ بود. حافظه پاهای او دیگر از دریبل خالی شده بود. بزرگترین دریبلزن تاریخ فوتبال ایران که یک عمر دفاعها را رقصانده بود حالا باید خودش تبدیل میشد به مدافع. مدافع «دفاع مقدس».
دو: بیخود نبود که آبودانیها دائم لاف میزدند. اما کار او نه لاف بود نه بلوف. یکجور عاشقانگی بود. عاشقانگی با توپ. باید بازی نوری را میدیدی که بفهمی لاف است یا بلوف. اما هیچکدام نبود. یک تیارت سیاه بود. خود سینما بود. یک تئاتر رئال اندر سوررئال یا یکجور تابلوی اکسپرسیونیستی محض روی چمن. رقص با توپ «نوری» بدیل نداشت. دریبلهای یکطرفه، دوطرفه، گاه سه چهارطرفه. زدن تو سر توپ.
تاکسی خالی رفتن یار مقابل. چشمبندی با توپ. اگر ابرام تهامی میگوید من در یک بازی 14 نفر را دریبل کردم پس نوری دیگر مطمئنم کل استادیوم را دریبل کرده است. شعبدهبازی که توپ به پایش چسبیده بود. او به جای توتال فوتبال، نوعی «فوتبالتئاتر» را برگزیده بود. فردیتی غریب در یک بازی دستهجمعی. برای همین بود که دنیای ورزش در سال 1356 برایش نوشت «تسلط نوری بر توپ و زمین، کتمانناپذیر است.» آیا آنها هم لاف در غربت میزدند؟
سه: مردی که با پرتقال شهسوار و رطب دزفول 500 تا روپایی میزد تسلط روانی عجیبی نسبت به هرچیز گردالی داشت. میخواهد ماه توی آسمانها باشد یا سیب سرخ عاشقی. یا گردو و تیله. برای همین هم بود که تمام دفاعهای ایران از دستش ذله بودند. به قول عمو اصغر «وقتی میدوید و همزمان هم با توپ ور میرفت نمیفهمیدی که توپ کجاست.» انگار که توپ در جیبهایش بود. یا لای درز لباسهایش. یا توی جورابش مخفیاش کرده بود و همچون کودکی بدعنق آن را به هیچکس نمیداد! برای همین هم بود که دفاعها کلافه میشدند و قصد جانش را میکردند.
نوبر بود آدم اینقدر با توپ لاس بزند. یکبار یکی از تماشاگران امجدیه گفت «عمر برو ازدواج کن تا این عاشقیات به توپ از یادت برود.» همچنان که یک بار هم وقتی ممدآقا هافبک دفاعی جنگنده پا تیم ملی را در بازی رسمی تختجمشید رقصاند، عدل زد ساق پایش را خرد و خاکشیر کرد و داد به دستش. بس که تماشاگرهای زیر ساعت براش خندیدند. یا آن بار که اصغر چنان زد که صدای شکستن استخوانهای ترقوه و دنده تا جایگاه آمد. یکبار هم با قلدرترین دفاع پرسپولیس در دهه پنجاه کاری کرد که مردم مجسمه شدند. صدا از کسی بلند نمیشد.
نوری توپ را جا گذاشته بود اما با پاهایش طوری رفتار میکرد که انگار توپ هنوز زیر پای خودش است. دفاع پرسپولیس داشت میرفت دنبالش که توپ را بگیرد .حتی یک ده بیست متری هم دنبال نوری رفت اما نوری مثل یک ساحر تیز و بز، یک لحظه برگشت به او گفت «ولک کی رو گرفتی؟ من که توپ ندارم!» تازه در آن زمان بود که دفاع برگشت عقب و دید که توپ مانده سر پست اول و او هم عاطل و باطل، سایه به سایه نوری رفته است جلو و به چمن خالی تکل زده است! اینجور وقتها اولش یک سکوت مطلق استادیوم را فرا میگرفت بعد تماشاگران همه پقّی میزدند زیر خنده و میترکیدند. دفاع پرسپولیس هاج و واج مانده بود و افق را نگه میکرد. انگار سوار شوفر تاکسی شده باشد، اما تاکسی رفته باشد!
چهار: چیزی که نوری خدایاری ارائه میکرد فوتبال نبود. یکجور تیارت اگزیستانسیالیستی مرگآور بود. دفاعها او را فقط وقتی مهار میکردند که عین پرندهای دستآموز، شکارش کرده و توی قفساش گذاشته باشند، وگرنه معلوم نبود توپ حتما زیر پای او باشد. ممکن بود مدافع حریف الکی فکر کند که توپ زیر پای اوست. برای اینکه بازی بدون توپ او، نوعی«تئاتر پوچی» بود. بدیاش این بود که نوری تمام این حرکات ویرانگر را با خنده ارائه میداد. خندهای که از سر تحقیر حریف نبود اما نشانه مقهور کردن او بود. او فوتبال را نوعی هنر رهاشدگی میدانست نه هنر سرکوب.
برای او دریبل، یکجور توتم بود. اگر قبایل بدوی آفریقا درخت زبانگنجشک و صخره را میپرستیدند نوری نیز دریبل و رقصندگی با توپ را توتم خود میدانست. طبیعتا هویت تمام فوتبال او در دریبلینگ فردی و گربهرقصانیهای بیمنظورش خلاصه میشد. آیا تمام این حرکات پوچانگارانه، بابت اعتراضش به شرایط زیستیاش بود؟ یک معاود عراقی که در میان همه معاودهای دههپنجاهی، به دریبلهای ریزش شهره بود و بعدها وقتی در جنگ ایران وعراق علیه لشگر جرار عراق میجنگید شاید داشت به آوارگی بعد از اخراج همگانی ایل و تبار خود توسط صدام حسین اعتراض میکرد. نمیدانم آنهمه رقصندگی روی چمن را به عنوان ارث ژنتیک از کُردتباران بغداد به همراه داشت یا وقتی به ایران آمد، از تکتک سلولهایش جوشید و بیرون تراوید. اولش وقتی از بغداد به ایران آمد بهش گفته بودند که برو چشمهای از دریبلهایت را واسه پرسپولیسیها رو کن، بعدش دیگر تو را رو هوا میقاپند. نوری هم پرسونپرسون آمد تهران، رفت محل تمرین پرسپولیسیها در داودیه اما آنجا «بچههای تهرون»، غریبه به درون خود راه نمیدادند.
پنج: نوری برگشت اهواز و اولین بار که فوتبال خوندار و جوندار خوزستانیها را در زمین خاکی گلستانی دید و بوی چمن را استشمام کرد، از حسی نوستالژیک لبریز شد جانش. انگار که به موطن اصلیاش برگشته است؛ «هرجا که چمنی باشد، موطن من است.» اولین تیمی که او را در آغوش گرفت پاس اهواز بود و مربی جنتلمنش «لفته» (سهبرادران) که وقتی با دریبلهای او کف کرد نوری را چنان زیر پر و بالش گرفت که معاود عراقی تا دم مرگ خوبیهای لفته را فراموش نکرد. هر مربی با دیدن او میگفت «توپ را بدهید دستش، بروید ساندویچ شادیتان را تشکیل دهید.» اخلاق آقا لفته اما نوری را شیفته کرده بود. وقت نماز که میرسید، قلوهسنگی از روی چمن گیر میآورد و رابطه بیواسطهاش با خدای رحمانش را پی میگرفت و دوباره میآمد سراغ تمرین. لفته جوری نماز میخواند و استغاثه میکرد که خود بچهها بیآنکه اجباری در کار باشد سمت نمازشان میرفتند. همان لفتهجان مهربانی که لباس بچههای تیم را به خانهاش میبرد و با دستهای خود میشست و در روز مسابقه، پاک و پاکیزه تحویلشان میداد «با اینکه کارمند اداره بهداشت بود ولی بخشی از حقوق ناچیز کارمندیاش را سخاوتمندانه خرج تیم میکرد.»
شش: نوری تمام آدمهای دنیا را در زمین فوتبال میرقصاند و مردم در اهواز میگفتند این مرد غریب کیست که با توپ، همه کار میکند؟ قهرمانی پاس در جام باشگاههای اهواز، مزد دست لفته و نوری را داد. در تمام آن سالها که نوری با تیمهای نورد، آب و برق و نیروی اهواز در لیگ میدرخشید، یک برادر کوچکش از هشت خواهر و برادر مقیم بغدادش را زیر پر و بال گرفته بود. آن روزها شماره تلفن باشگاه نیروی اهواز رُند بود. 33091 . اما دائم اشغال میزد. چون هر روز مردم زنگ میزدند که «ولک میشه با این پسره «جادوگر» حرف بزنم؟»
مردم میرفتند استادیوم که رقصهای روی چمن او را ببینند و تاکسی خالی رفتنهای دفاعهای حریف را جشن بگیرند. با اینکه دفاعها دو بار پایش را قلم کرده بودند اما از اعتیاد شیرین به دریبلش دست برنمیداشت. اواسط دههپنجاه که اصغر حاجیلوی 16 ساله به تازگی جانشین عزت جانملکی در دفاع چپ تاج شده بود، حسن روشن شب قبل از بازی مهمانی داده بود و غیراز بچههای تاج، نوری را هم دعوت کرده بود. همه میدانستند که جگیچ، مهار نوری را سپرده دست عمواصغر. اما نوری که خبر نداشت. با همان لهجه شیرینش به حسن گفت «به عزت بگو فردا براش دارم».
حسن گفته بود «از قضا فردا عزت تو زمین نیست و یک بچه جدید آوردیم که خیلی هم عقلش سرجاش نیست.» نوری، عمواصغر را که نمیشناخت با خنده گفت: «پس، فردا ببین من چه شکلی سر عقل میآرمش ولک.» فردا توی صحنهای از بازی که نوری آمد توپ را بردارد و زمین و زمان را روی یک دستمال جا بگذارد عمواصغر جوری با حرکات آکروباتیک رفت تو دل نوری که هم کتفش شکست، هم یکی از دندههایش خرد و خاکشیر شد. نوری در همان حال که از درد به خود میپیچید یک نگاه به قیافه بیریش بچهای که زده بودش انداخت و یادش آمد که توی شام دیشب در خانه حسن روشن، این بچهها گوشهای ایستاده بود. شب وقتی اصغر رفت خانه روشن، مادر حسن گفت «خیلی کار بدی کردی ننه که نوری را ساقط کردی.»
هفت: مردی با موهای مجعد که «ویرِ دریبل» داشت و مثل خیلی از جنوبیها پیراهن مونتیگون میپوشید میگفت قصد تحقیر حریفان را ندارد؛ «دست خودم نیست ولک. وقتی توپ زیرپایم است از خود بیخود میشوم. من فقط دوست دارم با هنری که خداوند به من ارزانی کرده دل تماشاگران را شاد کنم. این که دیگر قصابی نمیخواهد.» بدبختی فقط دریبلهای ویرانگرش نبود بلکه شوتهای «کات» بیرونپایش هم لنگه نداشت. مثل آن شوت کاتی که از نزدیکی نقطه کرنر دروازه ناصر حجازی (شهباز) را باز کرد و همه هاج و واج ماندند.
یا مثل نگاهمان از سر تعجب به شنیدن خبر مرگش در زمستان 1391. مثل کاریکاتور احمد عبدالهینیا در کیهانورزشی 26 شهریور 1356 که نوری را با عصا در حال رقص عربی کشیده است و و از قول روزنامهها نوشته که «او بعد از یکسری قِر کمر و حرکات طنازانه، مثل یک رقصنده، حریف را مات میکند و توپ را از او میگذراند.» 35 سال بعد اما این زندگی است که نوری را با دریبلی ساحرانه جا گذاشته و مات کرده است. حالا باید صدای روشنزاده روی این تیکه از فیلم او میکس شود که «وای، چه دریبلی خورد نوری از زندگی.» مردی که باید در ورزشگاه میمرد و هنگام دریبل زدن، نه در مردهشویخانه. دنیا در حق او ستمها کرد.این هم یکیاش.