سوژه هفته، کلنجار با زبان| فوقتخصص زبان، گوش، مری و «پرش درازا»!
بیا یک قصه به زبان ترکی بنویسم اگر گریه نکردی، یک کیلو لیموی جهرم برایت جایزه میخرم
هفت صبح| یک: نخستین نسل بنیانگذاران ورزش و ادبیات ورزشی در ایران، آگاهانه در مورد زبان مادری و فرهنگ ملی تصمیم گرفتند و لغتها و دستورالعملها و دایره واژگانی آبرومندانهای را وضع کردند که نشانگر حساسیتشان به ادبیات سرزمین مادری بود. حتی فرهنگستان اول ایران در انتخاب واژگان ورزشی در سالهای 1307 تا 1314 کمکهایی به تعالی و غنا بخشیدن به زبان لوکال ورزش ایران در آن روزها اصطلاحات و واژگانی را معرفی کرد که به بافت و بافتار زبان فارسی نزدیکتر بود.
بسیاری از آن لغات در آن روزها به صورت مرکب به کار گرفته شده و جای خود را در زبان فارسی باز کرده بودند. آن روزها بسیاری از ورزشینویسان متعصب ایراد میگرفتند که چرا روی ترکیبهایی چون «پرش طول» و «پرش ارتفاع» در میان اسامی رشتههای ورزشی تاکید شده و در زبانهای مردم جا افتاده است و فرهنگستانیها با اشاره به این که ورزشینویسان نباید از اختراع واژگان بترسند، خوش نشستن واژههای فارسی و تازی را در کنار هم گاهی دارای فایده میدانستند. مثلا معتقد بودند که به جای «پرش طول» نباید ترکیب یغور و ثقیل «پرش درازا» یا «پرش بلندا» را تجویز کرد و همین که «پرش» فارسی و «طول» عربی در کنار هم خود را پیدا کردهاند و دست به همزیستی مسالمتآمیز دادهاند کفایت میکند.
البته آنها در عین حال، به پاکیزه کردن زبان فارسی و ارائه ترکیبات تمام فارسی هم بیاعتنا نبودند و با پیدایش و جا انداختن اسامی مرکبی چون «پرتاب چکش، پرتاب نیزه، پرش سهگام و پرش بانیزه» ترکیبات دلچسب خود را تشریح میکردند که بسیار بجا کنار هم نشستهاند و گوشخراش و پیچیده نیز به نظر نمیرسند. این در حالیست که زبان فارسی با قدرت داینامیک خود گاه واژگان بیگانه را از خود رانده و معادل پارسی جایش مینشاند. مثل «داور» و «خطنگهدار» که به مرور، به جای «رفری» و «لایزمن» نشستند و خوش نیز نشستند.
البته برای کمکداور و «خط نگهدار»، یک مدتی اسممرکبی چون «پشتیبانان خطوط» جایگزین شد که خیلی زود هم از زبانها افتاد. زبانشناسان قدیم ایران معتقد بودند که زبان فارسی در ورزش، زبانی عامیانه است که نباید در دام تقّید و تعصب و حتی پیچیدگی بیافتد. اکنون خدا را شکر که زنده نیستند که با مطالعه شلختگیهای موجود در رسانههای مکتوب و شفاهی امروز و آلودگیهای زبانی و ادبی شبکههای مجازی و مخصوصا ادبیاتشفاهی نسلهای جدید ضدزبان، آرزوی مرگ کنند و به گورهای خود برگردند.
دو: زبان دوست ندارم آقا. مغز دوست ندارم. پاچه دوست ندارم. بناگوش و مری هم دوست ندارم. (نه دروغ گفتم. مری را دوست داشتم. دختر خوبی بود!) یک دلیل زبان دوستنداشتنام، شاید دوزبانیام باشد. بس که عاشق زبان مادریام بودم و در عین حال مجبور بودم به زبان دیگری بنویسم که در برابر هرچه زبان است دچار بیزبانی شدم. بعد از چهل و چند سال اسکان در تهران هنوز هر جایی که میروم تا دهانم را باز میکنم یا طرف باهام ترکی حرف میزند یا میگوید فارسی بگو. فارسی، بلد نیستی؟ تازه آمدی تهران؟ یک دلیلش به خاطر گاردی بوده که در تمام عمرم نسبت به زبان مادرم داشتم. دوست داشتم تمام مطالبم را ترکی بنویسم. اما در تمام این چهل و چند سال که هزاران مطلب برای مطبوعات نوشتم طبیعتا همهشان را ترکی فکر کرد و فارسی نوشتم. با ترجمه فوری و اتوماتیک مغزم لابد.
سه: اولین بار که حالم از زبان انگلیسی به هم خورد در دوران دبیرستانم بود. مسببش هم یک معلم زبانِ عنق و تندخو و مسخرهباز بود که آدم را از هر چه زبان و مغز و بناگوش و پاچه و مری بیزار میکرد. (نه دروغ گفتم مری را دوست داشتم. دختر خوبی بود!) من که هنوز هم حتی معنی «ایت ایز عه بلکبورد» را بلد نیستم آن روزها از دست این معلم که ازمان میخواست انگلیسی را به لهجه لاسوگاسی بلغور کنیم در حالی که ما هنوز فارسی را هم نمیتوانستیم درست و حسابی صحبت کنیم (چون سالها طول کشید یاد بگیرم که چورک را باید بگویم نان و مادرم لقمه بدهد) تاثیر کتکهای او چنان بود. چنان ما را روی دنده غوز انداخت و هنوز که هنوز است روی همان دنده غوزیم. (آقا مگر خودت دنده غوز نداری؟)
یکبار تارا دختر آقای زندی همکارمان در کیهان ورزشی که مرا برای اولین بار دید وقتی از ماشینشان پیاده شدم به باباش گفته بود «اینکه بلد نیست فارسی حرف بزنه چطوری مطلب مینویسه؟!» من آن روزها (اواخر دهه 50) قصهای با نام «دختری با چشمهای سونآپی»نوشته بودم که در صفحه ادبی کیهان چاپ شده بود. تارا میگفت «عموافشاری حتی بلد نیست از نوشابه گازدار بهتری استفاده کنه.» لابد انتظار داشت از چشمهای کوکایی یا کانادایی دختره بنویسم. الان تارا سی سال بیشتر است آمریکاست و هر وقت به باباش زنگ میزنه میگه «اون پسر تُرکه هنوز فارسی نوشتن بلد شده یا نه؟» تاراجان من یاد نگرفتم و یاد نخواهم گرفت. بیا یک قصه به زبان ترکی بنویسم اگر گریه نکردی، یک کیلو لیموی جهرم برایت جایزه میخرم.
چهار: حالا همه ضرر و زیانهای این زباننفهمی به کنار. یکی به من بگوید در این چهل پنجاه سفری که در این چهل و چند سال روزنامهنویسیام به خارج کردم چه شکلی گلیم پارهام را از دریای نیازهایم، خشک بیرون آوردم. مگر در توکیو و بوداپست و آمستردام و دورتموند و جده و منامه و بیچینگ کسی ترکی بلد بود؟ بله که بلد بود! کافی بود بگویم قیمت این چند؟ طرف میگفت فیفتی فیفتی. زنگ میزدم ایران که «بابا این عدد فیفتی فیفتی یعنی چند؟» بعد به فروشنده میگفتم «اَل چک بابا، بوراخ.» فکر میکرد قیمت پیشنهادیام را دادهام! اینجا هم هرکس میگفت چرا فارسی شفاهیات این جوری است؟ میگفتم شما در زبان خودتان آیا واژهای به نام «اوزوم» دارید که همزمان به پنج معنی باشد؟ «شنا کردن. انگور. خودم. پاره کنم. صورتم.»
پنج: با اینکه تا آخر عمرم قصد نداشتم سراغ زبان خارجه بروم و دوست میداشتم همچنان در هیبت یک بیلمز بالفطره باقی بمانم اما اعتراف میکنم که بیزبانی در تمام این سالها مصیبتها و بلایای بسیاری در سفرها و حذرها بر سرم آورد. بعضی وقتها از اینکه نصف بیشتر واژههای روزمره نسل جوان ایرانی در مکالماتشان که انگلیسی و فینگلیش و لاتین مندرآوردی است را نمیفهمم طبیعتا مراوده را برایم سخت میکند. کاش سر درمیآوردم و عین قاطر توی گل نمیماندم. برمیگشتم میگفتم: «شِت بابا شِت. کوپکاوغلی بلکبورد؟» خوشبختانه من تا سی چهل سال دیگر که دایره لغات جوانها در دهکده جهانی، کاملا فینگلیش خواهد شد زنده نخواهم بود و این باعث رستگاریام است. اگر نشد بیا تف کن روی صورت من. (اوهوی کجا داری تف میکنی؟ ای تفو بر چرخ گردون تفو... لطفا یک نفر به من بگوید برگردان انگلیسی «این تفو چرخ گردون»، چه میشود؟)
شش: همیشه از زباندانی همکارم فریدون شیبانی که در روزنامه مترجممان بود رشک میبردم؛ «ببین این چی میگه فری لنگه به لنگه.» او با ناصر حجازی و کیانوش عیاری در دانشکده زبان همکلاس بودند. وای اگر او پیشم نبود و بقیه گروه خبرنگاران هم در مسابقات جهانی، عین خودم بیلمز و زباننفهم بودند. باید بودید و تیارت ما را میدیدید که وقتی یک فرم میدادند دستمان که پر کنیم چه اوضاع قاراشمیشی میشد. من ابلهانه فخر میورزیدم به اینکه زبان نمیدانم و هرگز هم برای آموختنش قدم برنخواهم برداشت. یک لجاجت کودکانه درباره اینکه پس چرا آنها زبان مرا (تُرکی) بلد نیستند و چرا حتما باید من به خاطر آنها انگلیسی بیاموزم. گاه حتی نوشتن نام و نام فامیلم را هم بلد نبودم. یکبار ابراهیم را هم غلط نوشتم و مسئول صدور آیدی کارت گفت «اسم دقیق شما چیه؟ باید بری سفارت و گواهی بیاری.» چون به «ترکی- انگلیسی» نوشته بودم eibrahoom!
هفت: روز 29 اردیبهشت 1314 که فرهنگستان زبان فارسی به ریاست محمدعلی فروغی –وزیرالوزرا- آغاز به کار کرد تا برای واژههای بیگانه کلمات فارسی ابداع یا گزینش کنند خبر نداشت که 90 سال بعد با طلوع شبکههای مجازی چه بلایی بر سر زبان فارسی خواهد آمد. پهلوی اول با الهام از آتاتورک بود ابتدا به وزارت جنگ فرمان داد تا با همکاری سایر وزارتخانهها برای لغات نظامی بیگانه، معادل انتخاب کنند و انجمنی متشکل از دانشمندان و اهللغت که واژههای انتخابی و پیشنهادی خود را پس از تایید شورایعالی فرهنگ، به وزارتخانهها ابلاغ میکردند تشکیل یافت.
نمونهاش جایگزینی واژگانی همانند بیمارستان، بهداشت و پزشک (به جای مریضخانه و حفظالصحه و حکیم) شهرداری، شهربانی، دادگستری، وزارت کشور و وزارت راه (به جای بلدیه، نظمیه، عدلیه، داخله و وزارت طرق و شوارع) دادسرا، دادگاه، دادستان، افسر و گروهبان (به جای مدعیالعمومی، محکمه، صاحبمنصب و وکیلباشی) بود که به آسانی در جامعه پذیرفته شد اما ناگهان تصویب چند واژه نچسب در سال 1317 عصبانیت شاه اول پهلوی را پدید آورد. روزی که گزارش رئیس دولت به دفترمخصوص از زبان شکوهالملک (وزیر دربار) را شنید که در آن نوشته شده بود «هیاتوزیران در نشست خود، انبازی کردند...»
رضاشاه چنان خشمگین شد که گفت «این چه ترکیب زشتی است که احمقها به کار بردهاند؟» منظور او دو واژه «نشست» (به جای جلسه) و «انبازی» (جایگزین شرکت) بود. وقتی شکوه توضیح داد که از ابداعات جدید فرهنگستان است شاه دستور داد از این پس، تمام واژههای فرهنگستان باید به تصویب خودم برسد و سپس به وزارتخانهها ابلاغ شود. اگرچه واقعا واژه «انبازی»، ابداعی نچسب بود اما حال خراب حسن وثوق رئیس جدید فرهنگستان هم دیدن داشت که از شاه شاکی شده بود؛«تصویب و تبدیل واژهها به شاه مملکت چه ارتباطی دارد؟
مگر تحصیلات ادبی دارد که در واژهها تصرف کند؟» استناد او به تخصص غولهایی مثل دکتر قاسم غنی، دکتر متیندفتری، دکتر سیاسی، اقبال آشتیانی، جمالالدین اخوی، مصطفی عدل، پورداوود، مستشار و اشتری بود که آن روزها از خدایگان ادبیات فارسی به حساب میآمدند. یک واژه نسنجیده، چنان شاه را شاکی کرد که در 7 اردیبهشت 1317 دستور به انحلال فرهنگستان داد و البته یک هفته بعد دستور به تشکیل دوباره آن با ساختاری جدید داد. کجا بودی آقای حداد آهنگر؟ واقعا کجایی؟