برایم دستمال آبی تکان بده!| داستان محمد بیاتی گلر تیم ملی و عشق اول و آخرش
دخترکی ناز و پُرکرشمه روی سکوهای سمنتی نشسته بود که عشق اول و آخر ممدآقا بود
هفت صبح| یک: تابستان گرم و خرماپزان هفتاد سال پیش بود که وقتی ممدآقا بیاتی گلر تیم ملی در امجدیه توی دروازه تاج ایستاد تا به مصاف رقیب خونی خود شاهین بروند او با هر شیرجه نمایشی که زد سرش را به طرف سکوهای سمت راست امجدیه چرخاند تا برای عشقش دست تکان داد. آنجا دخترکی ناز و پُرکرشمه روی سکوهای سمنتی نشسته بود که عشق اول و آخر ممدآقا بود و قرار بود با هر شیرجهای که گلر تاج میرود از دور برایش دستمال آبی تکان دهد. اما ممدآقا چگونه میتوانست از راه دور، او را در میان 25 هزار تماشاگر -مخصوصا خانمها و دوشیزگان- به جا بیاورد؟
اول بازی یک دستمال آبی به دست دخترک داده و به او گفته بود «اگر این را تکان بدهی هر جای استادیوم که باشی میبینمت.» او به عشقش قول مردانه داده بود که به خاطر تو هم که شده امروز دروازه تاج را بسته نگه خواهم داشت. در نیمه اول وقتی با آن کلاه کِپی طوسیرنگ هرچقدر که دستش را سایهبان چشم کرد و از دروازه جنوبی زل زد به جایگاه، هیچ دستمال آبی به دستی ندید و دلش شکست.
در چنین بازی حساسی که از دربی سرخابیهای امروز، بکُش بکُشتر بود جریان بازی را رها کرده بود و از راه دور با تلسکوپ چشمانش دانه به دانه آدمهای روی سکو را نگاه میکرد و آه میکشید. میخواست از آمدن عشقش مطمئن شود. و چنین نیز شد. یک لحظه چشمش به کلونی تماشاچی خورد که سرپا ایستاده و برای تاج هورا میکشیدند و خواهرزادههایش نیز کنار عشقش بودند. خیالش راحت شد که تمام حواس دخترک به اوست. پیش ممدآقایش که به تازگی باهم نرد عشق باخته بودند و همدیگر را از دار دنیا بیشتر دوست داشتند. حالا تاج، بازی را 1- صفر با گل ستاره جنتلمنش پرویزخان کوزهکنانی از شاهین جلو بود و تماشاگران شاهینی با فریادهای «تاج نامرد» سکوها را روی سر خود برداشته بودند.
دو: الگوی ممدآقا بیاتی در حراست از دروازه تاج و تیم ملی، تیمسار مینباشیان گلر نسل اول فوتبال ایران بود. دروازهبان تیم پرقدرت «سرباز» تهران؛ یک نظامی قدبلند با اندامی ورزیده، خوشقیافه، شیکپوش و کلاهی لبهدار بر سر که وقتی توی دروازه میایستد آفتاب چشمانش را نزند و با این شمایل، دل از عامی و عارف میبرد. یک گلر به شدت نمایشی که حتی برای مهار توپهایی هم که میشد به آسانی گرفت چنان شیرجههای نمایشی میزد که در امجدیه شور و شر به پا میکرد. مخصوصا اگر ولیعهد مملکت نیز درجایگاه بود او با هر شیرجهای که به طرف توپ میزد میایستاد و به طرف جایگاه تعظیم میکرد. یکبار چنان اما تلفات این کارش را داد. در مقابل توپ بسیار سادهای که از راه دور به طرفش شوت شده بود توپ لاکردار رفت و رفت و رفت و از دستش در رفت و وارد دروازهاش شد. چنان دمغش کرد که بعد از آن، دیگر تا پایان بازی دست به هیچ مدل تعظیمی نزد و سرباز نتیجه را در حضور ولیعهد مملکت 1- صفر به حریف باخت. مینباشیان حالا الگوی ممدآقا شده بود.
سه: ممدآقا در همان بازی حساس با رقیب متخاصم خود شاهین، بیشتر از آنکه سرش گرم اتفاقات درونمیدانی و دروازهاش باشد بیشتر زمانهای نوددقیقه را از راه دور با دخترکی که دستمال آبی در دست داشت و عشق بزرگ زندگیاش بود، عشقبازی رمانتیک راه انداخت. یک چشمش به سکوهای سمت راست جایگاه بود که آنجا پرچم آبی در دست دخترک در آسمان میرقصید و یک چشمش به میانه میدان که توپ بینوا زیر پای 10 تاجی و 10 شاهینی غیور، له و لورده میشد.
حالا بازی به اواخرش رسیده بود و او به قولی که داده بود عمل کرده و دروازهاش را سالم نگه داشته بود. چنانچه حتی با همان یک چشم و نصف مغزش که مجبور بود به بازی اختصاص دهد یکی از بهترین بازیکنان میدان بود. دم به دقیقه، عکاسانی که پشت دروازه او بودند -به همراه پاسبانهای زمین امجدیه- در تمام این دقایق ممدآقا را تشویق میکردند: «بیاتی امروز غوغا کردی. ماشالله چه توپهای خطرناکی گرفتی.» آنها نمیدانستند که ممدآقا اگر تا حالا به عشق تاج گلری میکرد امروز را با یک تیر دو هدف زده و به عشق دخترکی با دستمال آبی، جنگیده است.
دیگر چیزی به دقیقه آخر و سوت پایان بازی نمانده بود که یک لحظه دکتر مسعود برومند کاپیتان شاهین و تیم ملی، توپ را از بازیکنان تاج گرفت. از خط دفاع تاج گذشت. و با شوتی سرکش به سمت دروازه ممدآقا شوتید. این آخرین ضربه حریف در این بازی بود که اگر بیاتی میگرفت به قولش وفادار مانده بود. توپ در هوا چرخان چرخان میآمد که ممدآقا آن را با شیرجهای قیامت گرفت... گرفت... گرفت... و در هوا بود که با خود فکر کرد الان وقتی به زمین خوردم با همین توپ در آغوش، اول به عشقم که حتما دارد برایم دستمال آبی تکان میدهد دست تکان خواهم داد و سپس آن را به وسط میدان شوت خواهم زد.
اما... اما... اما... همان توپ مهارشده ناگهان چون عشقی رامنشده، از دستش رها شد و رفت و رفت و رفت و در میان نگاههای معصومانه ممدآقا و دخترک سکونشین به تور دروازه تاج بوسه زد. چه بوسه چرکین و کریهی. آه از نهاد ممدآقا و همه بازیکنان تاج به آسمان رفت و تبدیل به ابری خاکستری رنگ و بارانزا شد. او بازی برده تیمش را به یک نگاه عاشقانه باخت که از سمت دروازهاش به سمت سکوها میانداخت. ای عشق ای عشق، دستمال آبیات پیدا نیست...
چهار: ممدآقا بیاتی و برخی دیگر از بازیکنان تاج – برخلاف نظر مردم عامی که آنها را درباری تلقی میکردند- در سالهای انتهایی دهه بیست و ابتدایی دهه سی، گرایشات انقلابی چپگرایانه داشتند اما با اینهمه در تیم موسوم به «تاج درباری» توپ میزدند. فوتبال اما به آنها درسی داد که بسیار زودهنگام توانستند از آرمانهای کاذب خود اصله بگیرند. آنهم زمانی بود که در معیت تیم تاج بعد از داستانهای کودتای 28 مرداد سال 1332 به کشور اتحاد جماهیر شوروی که قبلهگاه تمام چپهای سنتی جهان بود اعزام شدند.
گشت و گذاری که باعث شد در بازگشت از آنجا، کُرک و پَر بسیاری از ستارههای چپ بریزد و دیگر با دیدن اوضاع ناگوار حکومت پرولتاریا ازندزدیک، نظرشان نسبت به قطب مسکو و امپریالیسم شرق عوض شد. تاج در این سفر، به ارمنستان و باکو و تفلیس رفت تا در چند دیدار تدارکاتی شرکت کند. اولین بازیشان با اسپارتاک ارمنستان بود و آنجا ژرژ نعلبندیان ستاره سابق فوتبال ایران که سالها قبل، و البته بعد از جنگجهانی دوم (1320) به شوروی رفته و با عنوان استاد زبان فارسی در دانشگاه ایروان درس میداد از سوی حزب کمونیست ارمنستان میزبانی از بچههای تاج را به عهده داشت و دیلماج (مترجم)شان نیز بود.
او با تمام تسلطش به رشتههای آکادمیک و در جایگاه یک استاد دانشگاه زندگی بسیار فقیرانهای داشت و چنان از رفتنش به شوروی پشیمان بود که بچهها را بسیار وقتها به گریه میانداخت. بازیکنانی چون محمود بیاتی (داداش بزرگ ممدآقا) پرویز کوزهکنانی و نادر افشار از قدیم با ژرژ رفاقت داشتند و باهم از قدیم و ندیم، ندار بودند. از زمانی که ژرژ در تیم اسپرت ارامنه تهران بازی میکرد و بارها به مصاف تاجیها رفته بود. ژرژ در تمام سفر در کنار بازیکنان تاج بود و آنها را در خرید و فروش اجناسی مثل حنا و جوراب که با خود برده بودند و یا خرید دوربین و چیزمیزهای روسی، و یا چنج کردن منات (واحد پول شوروی) یاری میکرد و البته چند شب نیز در منزل محقر خود به افتخار تاجیها مهمانی داد.
او در جمعهای خصوصی و صمیمی بارها و بارها درباره فجایع زندگی در حکومت شوراها با بچهها حرف زد و برخی از ستارههای تاج که که قبلا سنگ شوری را به سینه میزدند با پشتپردههای زندگی فاجعهبار مردم در شوروی از نزدیک آشنا شده و متوجه این نکته شدند که هر آنچه تاکنون توسط احزاب چپگرای ایرانی مخصوصا حزب توده درباره کمونیسم و حکومت شوروی شنیده بودند سرابی بیش نبود. آنها در این سفر بارها و بارها با ایرانیهایی رخ به رخ شدند که به فوتبالیستها التماس میکردند که آنها را در چمدانهای خود گذاشته و با خود به وطن ببرند تا در آنجا بمیرند.
بچهها وقتی به ایران برگشتند وضعیت زندگی مردم در شوروی را برای همحزبیهای خود تشریح کردند اما آنها چنان در عقاید کمونیستی خود غرقه بودند که میگفتند «شما را ساواک خریده تا تبلیغات منفی علیه کشور شوراها راه بیندازید.» ممد بیاتی در این سفر توانست یکی از کشتیگیران ایرانی نادم در شوروی را که برادرش در خیابان استامبول ماهیفروشی داشت به تهران بیاورد که او نیز بعدها برای زندگی به کالیفرنیا رفت. محمدآقا بعدها به مربیگری روی آورد و به عنوان مربی دروازهبانها کناردست برادربزرگش محمودآقا بیاتی روی نیمکت تیم ملی ایران نشست و این تیم را برای اولین بار قهرمان جام ملتهای آسیا 1347 کردند.
آنها در اواخر دهه 50 برای زندگی به آمریکا رفتند و سالهای سال با همبازیان سابق خود در تاج و تیم ملی از قبیل نادر افشار، کوزهکنانی، جعفر نامدار و برادران بیاتی گعده غریبی تشکیل دادند و هر وقت باهم جمع شدند داستان عشق پرچم به دست ممدآقا و گلی که بابتش خورد و حتی رازهای سفر به شوروی را گفتند و خندیدند. محمودآقا چند سال پیش به ایران آمد و من خاطراتش را برای تاریخ شفاهی فوتبال ایران جمع کردم. کمی بعد او و جعفر نامدار پرافتخارترین داور تاریخ فوتبال ایران، دنیای دون را ترک کردند و از گعده کالیفرنیا فقط سه نفرشان ماند. سه نفری که هنوز نفس میکشند. نفسشان مستدام باشد.
پنج: بعدها هرکس به خانه ممدآقا در کالیفرنیا رفت و همسرش را دید لحظهای شک نکرد که خدایا این بانو همان دخترکی نیست که در بازی با شاهین در دهه سی، پرچم آبی در دست گرفته بود و برای عشقش ممدآقا تکان میداد. چنان ایمان ممدآقا را بر باد داده بود که او برد حتمی تیمش را به یک نگاه او باخت. آنها کمی بعد آن گل معروف باهم ازدواج کردند و نزدیک نیمقرن باهم زیستند. عشاق امجدیه زیبا صاحب دو دختر نیز شدند؛ بنفشه و هدیه. هدیهای برای بنفشه و بنفشهای برای هدیه.
شش: حالا عاشقانهترین نامه فوتبالیام را که دلنوشته اولین گلر فوتبال ایران است در روزنامه ایران سال90 پیدا کرده و تقدیم گلر عاشقپیشه تاج میکنم. گلری با تلخیص (ص- م- خزان) که خطاب به عشقش نوشته و فخر میکند به اینکه در آن نامه عاشقانه از اصطلاحات فوتبالی و گلری برای تشریح عشقش استفاده کرده است؛ «محبوب عزیزم! از هنگامی که «رفری» داور عشقت، «سوت» محبت کشیده و تو هر دم با «سوت»های بیوفایی مرا ناتوان ساخته و بر من «حمله» میکنی ولی خاطرجمع باش که «داور» این «پشتپاها»ی بیمهری تو را «فول» خواهد گرفت. افسوس که «رفری» محبتم زود به «آفساید» بودن عشق تو پی برد. من مدتی است به «کرنر»های ناز تو انس گرفتهام و خاطر آسوده دار که هرگز در مقابل تو دست از پا «خطا» نمیکنم و به سوی آرزوهایمان «شیرجه» خواهم رفت...