سوژه هفته؛ تنها ماندهها | روضه حضرت علیاکبر بخوانم گریه کنی؟
تمام آن چند ساعتی که به دیدن اکبرآقا رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت
هفت صبح| یک: تمام آن چند ساعتی که به دیدن ابوطالب رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. حتی نتوانستم دهانم را به سوال باز کنم. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایش میخواندم و دوتایی یک دل سیر گریه میکردیم. افتاده بود توی بستر و روزها و شبها چشم دوخته بود به نقطهای از سقف اتاق اجارهایاش که شکل یک رطیل زرد به روی گچ سیاهش افتاده بود.
گاه داد میزد به زبانی که من واژههایش را درک نمیکردم و انگاری صدایش از عصر حضرتیونس و دهان ماهی میآمد و گاه زن و بچهاش از ترس، دکتر را خبر میکردند که تندی بیاید و آرامبخشی تزریق کند که فیلان را بخواباند و ابوطالب شیشهها را نشکند. برای تنهاییاش سفره ابوالفضل نذر کردم و آجیل مشکلگشا که ای خدا خودت به بزرگی خودت به این شیر ببراوژن رحم کن و آرامشش بده.
من که بلد نبودم برایش روضه حضرت علیاکبر بخوانم تا آرام شود و چشم ندوزد به زردی آن رطیل آواره روی سقف اتاق. اگر آقابلور جلوی چشمم بود میگفتم این ابوطالب را ببین که برای آوردن چند مدال برنز جهانی و المپیک با جسم و جان خودش چه کرده؟ شاید هم تف میانداختم به مخترع حموم سونا که باعث شده ابوطالب در پیری اینشکلی شود. آنقدر در راه قهرمانی برای ایرانش وزن کم کند که سلولهایش دانهدانه زوال پیدا کنند.
گریستم بابت مصائب تلخ همسرش که ابوطالب را مثل بچهاش دوست داشت و مجبور بود گاهی راضی شود که مردش را به دیوونهخانه ببرند. این فیل سیاهمست دلپذیر و جوانمرد را. من از پیش ابوطالب گرگری به زاری برگشتم و او آنقدر زار زد تا مُرد. بعدش دیگر هر بار که قدم به سونا گذاشتم، بغضی سیاه و دائمی بیخ گلویم را چسبید که لعنت بر تو و بیشلعنت بر تو که از آن ابوطالب شیراوژن من که پشت حریفان را به تشک میدوخت یک اسکلت با دو چشم شیزوفرنیک به جا گذاشتی و اوقاتم زهر شد و خشکِ خشک از سونای بخار بیرون آمدم که قهرمانان روز در آن نشسته و قهقهه میزدند.
دکتر گفته بود این همه جنون و این همه رهاشدگی و این همه مریضاحوالی و این همه پریشانحالی و این همه آب شدن ابوطالب، ریشه در آن وزن کم کردنهایش در مسابقات جهانی کشتی داشت که یکهو باید در یک مسابقهای دوازده کیلو وزن کم میکرد تا سر وزن برسد و مدال بگیرد برای ایرانش. مثل آن 4 برنزی که از مسابقات جهانی و المپیک (1966 تا 69) گرفت و هر کدامش از طلا، نقرهایتر بود. قهرمان محبوب من حالا از فرط لاغری شده بود مثل یک نخ دوک. شده بود ساقهء درخت خزانزده گیلاس و من روضه علیاکبر بلد نبودم که.
دو: تمام آن چند ساعتی که به دیدن نبیخان رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. حتی نتوانستم دهانم را به سوال باز کنم. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایش میخواندم و دوتایی یک دل سیر گریه میکردیم. پسر رعنای «قیمتخانوم»، سلاخِ دلگنجشک، قهرمان ملی کشتی ایران و صمیمیترین رفیق مشدیِ تختی در یخچالهای خانیآباد که غلامرضا هر وقت در مسابقات جهانی یا المپیک شکست خورد با نبی، دوتایی ماندند آنجا و عمدا چند روز بعدتر از تیم برگشتند که چشم هیچ هموطنی به چشمشان نخورد و از فرط شرم لبو نشوند.
غلامرضا که پناهگاهش خانه مادری نبیخان بود و هر شب را که روی تشکهای پشمی قیمتخانوم که از بادکوبه آورده بود میخوابید کیف دنیا را میکرد. چنین بود که یکبار به سروری گفته بود «نبیجون! آخه هرکی غیر تو هم رو این تشکها استراحت میکرد قهرمان دنیا میشد. هر کی که دستپخت قیمتیِ قیمتخانوم را میخورد چرا نباید قهرمان میشد.» اما تختی وقتی مرد نبی هم یالقوز شد، سالها ازش خبری نبود تا اینکه باهاش مصاحبهای کردم و در کیهانورزشی چاپ شد. مصاحبه که چه عرض کنم. روضه حضرتعلیاکبر. سنگ را به گریه میانداخت.
میخواستم برای بیرون آمدن از تنهایی و شفایش آجیل مشکلگشا نذر کنم. یا سفره علمدار کربوبلا و به مادرم بگویم ادا کند. اما یک روز خبر آمد که جنازه نبی گندیده و در خانه افتاده است. همسادهها دیده بودند که بوی جسد بوگرفته میآید. زنگ زده بودند به پلیس. مامورها رفته بودند در خانه را شکسته بودند و دیده بودند که آخ نبی دلاورم به پهلو افتاده است. سه روز در خانه تنها مانده و جسد پهلوان پکیده بود.
همان «نبیسلاخِ» سفرهدار که دل گنجشک داشت و روی تشکهای عالم چه دلاوریها که نکرد. حالا آن طلای جهانی استامبول 1957 و نقره بازیهای آسیایی توکیو 1958 و نقره فستیوال جهانی ورشو 1955 را لای کدام تشک قیمتخانم پنهان کرده بود که سمسار محله وقتی آنها را به بهانه پشمهای عالیاش خرید تا به پنبهزنهای بازارچه سیداسمال بفروشد سه گردنآویز قدیمی هم در میان آنها دید که دیگر به لعنت خدا نمیارزید اما نبی برای تصاحب هر کدامشان به دهان شیر رفته و از آنجا سالم خارج شده بود.
سه: تمام آن چند ساعتی که به دیدن اکبرآقا رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. حتی نتوانستم دهانم را به سوال باز کنم. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایش میخواندم و دوتایی یک دل سیر گریه میکردیم. آقای مهدی کشاورز رفته بود کارگرجم را آورده بود که باهاش مصاحبه کنم. اکبر چنان از دنیا بریده بود که حرف نمیزد. حرف هم میزد من میزدم زیر گریه. آقامهدی شروع کرد از وجنات و فوتبال اکبرآقا گفتن که چه سیم خارداری بود در تاج و تیم ملی.
یک لحظه دیدم او هم دیگر حرف نمیزند. انگاری دنیا درمورد بعضیها هیچچیز برای گفتن ندارد. برگشتم پشتم را نگاه کردم دیدم فیلمبردار جوانی که با خود برده بودم که مصاحبه اکبرآقا را برای «تاریخ شفاهی فوتبال» ضبط کنیم کنار دوربین روشن و اتوماتیکش چنان خوابیده که دنیا را آب ببرد بیدار نخواهد شد. دهانم نچرخید عذرخواهی کنم. روضه حضرت علیاکبر هم که بلد نبودم. دیدم اکبرآقا که با هزار مصیبت به مصاحبه راضی شده بود گفت نسل جوان وقتی اشتیاقی به شنیدن خاطرات و بدبختیهای ما ندارد چرا باید سکوتم را بشکنم؟
چهار: تمام آن چند ساعتی که به دیدن امیرخان احتشامزاده رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. حتی نتوانستم دهانم را به سوال باز کنم. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایش میخواندم و دوتایی یک دل سیر گریه میکردیم. پسر «احتشامالسلطنه» معروف که روزگاری از ثروتمندترین مردان تهران بود حالا یک پراید فکستنی هم نداشت که باهاش بیاید کمیته المپیک و جلوی دوربین من بنشیند.
دوست داشتم پدر پینگپنگ ایران که 25 سال خودش یک کلّه، قهرمان تنیسرومیز ایران شده بود (و 25 سال هم پسرش امیر) از روزهایی بگوید که مجبور شده بود برای فراهم کردن هزینه اولین تیم اعزامی ایران به اروپا، بنچاق قطعه زمین چندهکتاری پشت بیمارستان ساسان که از زمینهای پدرش بود را بفروشد و الان هر وقت از آن حوالی میگذرد، آهی جگرسوز از ته دل میکشد که سینهاش را حریق غریبی میگیرد. داشت میگفت رفته مظنُه این زمین را به قیمت امروز پرسیده و وقتی گفتهاند که چندصد میلیارد تومان میشود، سرش سوت کشیده است.
پنج: تمام آن چند ساعتی که به دیدن نادرهخانوم رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایش میخواندم و دوتایی یک دل سیر گریه میکردیم. در خانه سالمندان ولنجک داشت کاموا میبافت و از هر چه فوتبال و فوتبالیست بود نفرت پیدا کرده بود. چند وقت قبلترش در تنهایی مطلقش پایش شکسته بود و کسی نبود به بیمارستان برساندش، آخرش همسایهها به دادش رسیده و بعد دیگر دیده بودند خانه سالمندان از همه جا بهتر است برایش.
حسین صدقیانی -پدر فوتبال ایران- چه میدانست مرگ غمآلود همسرش نادره کهنمویی در آسایشگاه سالمندان ولنجک رقم خواهد خورد. دختر نجیبزاده استامبولی که زندگی اشرافیاش در کنار قصرهای ایاصوفیه را رها کرده و از راه بغداد با درشکه به تهران آمده بود تا همسر مردی شود که تمام زندگیاش در فوتبال خلاصه بود چنان از فوتبال که باعث زندگی فقیرانه او شده بود دلزده بود که مار از پونه.
بانوی متشخص زجرکشیدهای که زبانهای فرانسه، عربی و فارسی و ترکی استامبولی را فوتآب بود هشتاد سال پیش به عشق یک فوتبالیست ایرانی به تهران آمده بود اما از ستاره بودن شوهرش خیری ندیده بود. شوهری که داروندارش را پای یک عشق دیگر به نام فوتبال ایران باخته بود و طی شش دهه حضورش در راس فوتبال -به عنوان بازیکن، مربی و مدیر تیمهای ملی- یک پاپاسی برای آینده نیاندوخته بود. بخشایشگری که از گلوی زن و بچهاش زده و خرج فوتبال کرده بود. سر این چیزها بود که در نظر نادرهخانم هیچ چیز بیوفاتر و نفرتانگیزتر و متخاصمتر از فوتبال ایران و بچههای بیوفای آن نبود.
این عاقبت زندگی همسر مرد تاجرزادهای بود که در اولین روزهای تشکیل تیم ملی در زمان رضاخان تنها بازیکن متمول و «گیوهپوش» فوتبال ایران بود و جوانیاش را در اروپا گذرانده بود اما در زندگیاش هیچ ارثی جز خاطرات خوب به جا نگذاشته بود. اولین لژیونر فوتبال ایران که در دهه سی میلادی پیراهن باشگاههای شارلروا و استانداردلیژ بلژیک را به تن کرده بود؛ معروف به «مردِ کلهآینهای» در مطبوعات اروپای فقیر و آقایگل باشگاه رویال شارلوا در مسابقات قهرمانی بلژیک در سالهای 1931 تا 33 که از دست آلبرت اول پادشاه این کشور، جایزه آقایگلی را گرفته بود. کاش از ترانههای احمد کایا و مسلم و اورهان بلد بودم تا برای خانم نادره کهنمویی میخواندم و گریه میکردیم.
سرش را انداخته بود پایین و گاه از پنجره دلگیر آپارتمان وَنکش به تهران دودزدهای مینگریست که کلاغهایش در نهایت وقاحت، جای شاهینها و طاووسها را گرفته بودند. پوسترهایی از جامجهانی 1978 آرژانتین را که شوهرش از آنجا آورده بود، بر در و دیوار هال و پذیرایی کوبیده بود و واژگان فارسی را با لهجه استامبولی به هم میبافت. برایم از بیکسیاش گفت و اینکه هیچکدام از آن فوتبالیستهایی که شوهرش در تیم ملی برایشان کُت و شلوار از پیرگاردین معروف پاریس میخرید یکبار هم درِ خانه او را نزدهاند.
شش: تمام آن چند ساعتی که به دیدن عباس حاجکناری و مهدی حاجیزاده رفته بودم بغضی سیاه و سنگین، گره شد و بیخ گلویم را گرفت. نتوانستم دهانم را به سوال باز کنم. گفتم کاش روضه حضرت علیاکبر بلد بودم. یا تعزیه طفلان مسلم که برایشان جدا جدا میخواندم و یک دل سیر گریه میکردیم. دو گوششکستهای که روزگاری فنیترین کشتی گیران جهان بودند و اکنون آه نداشتند که با ناله سودا کنند. حالا آه مرا چند میخری؟ یا ببرم بفروشم به سمسارهای امامزادهداوود؟