قصه های گمشده - ۴۱ | سیاوش درآتش
یادآور موج اسمهای اساطیری ایرانی که طنینی طغیانگر و آشوبگرانه داشتند: آرش و بابک و افشین و مازیار
هفت صبح| از خیانتهای حزب توده زیاد گفتهاند و زیاد شنیدهاید. از سرسپردگیشان به شوروی و حمایت از تجزیه آذربایجان و جانفشانی برای منافع روسها بدون توجه به مسائل ملی و ماجرای ترور محمد مسعود و عملکرد مشکوک در کودتای 28 مرداد و بقیه داستانها.
تقریبا بدنامترین حرکت سیاسی در تاریخ معاصر ایران بلاشک حزب توده بوده است. و عجیب اینکه شماری از درخشانترین و مهمترین چهرههای ادبی و روشنفکری ایران به این حزب و این جریان وابسته بودهاند. از بزرگ علوی تا هوشنگ ابتهاج و در دورههایی مثلا جلال آلاحمد و ابراهیم گلستان. از عبدالحسین نوشین تا مرتضی کیوان.
در نوجوانی با دو چهره استثنایی از این جریان ادبی و روشنفکری آشنا شدم و تا به امروز ارادت خودم به آنها را حفظ کردهام. میدانم که شاید گفتن این جمله در حال حاضر خیلی مد روز نباشد. یادم است در اوان نوجوانی به اقتضای اسمم آرش، پدرم منظومه آرش نوشته سیاوش کسرایی را داد که بخوانم. راستش عمده آرشهایی که در زندگیام شناختهام سن و سالشان از من کوچکتر بوده و یا در بهترین حالت همسن وسال خودم بودهاند.
یادآور موج اسمهای اساطیری ایرانی که طنینی طغیانگر و آشوبگرانه داشتند: آرش و بابک و افشین و مازیار. قبل از این نامها موج اسمهای شاهان ایرانی در دهههای قبل رایج شده بودند. مثل داریوش و کوروش و سیروس و خشایار و هوشنگ و اردشیر و فریدون. اما در دهه چهل این موج تازه اسم گذاری رایج شده بود. نامهایی که در انتهای دهه چهل و همزمان با اوج گیری محبوبیت جنبشهای چپ در میان زوجهای جوان تهران برای نامگذاری فرزندانشان محبوب شده بود.
یادتان باشد اسم خوانندههایی مثل افشین مقدم و یا مازیار در واقع نام مستعار بوده و آنها را به عنوان نام هنری انتخاب کرده بودند. مثلا افشین مقدم خواننده ترانه زیبای زمستون و به من نخند اسم اصلیاش محمد آهنیان بوده و یا مازیار(خواننده آثار درخشانی مثل ماهیگیر، خوش به حالت کبوتر) نامش عبدالرضا کیاننژاد بوده است.
به هرحال منظومه آرش جزو تکالیفی بود که میبایست هرچه سریعتر انجام بدهم تا پدرم را راضی کنم. باور نمیکنید مجموعه این تکالیف عجیب را. مثلا خواندن و نت برداری از سه جلد تاریخ جهان باستان که آکادمیسینهای روسی نوشته بودند و یا حفظ کردن شعر مهتاب از نیما یوشیج: میتراود مهتاب. و البته رسیدن به قلههای اطراف تهران از شیرپلا و پلنگ چال تا کلکچال و سیاه بند در قبل از ده سالگی!
آرش هم از این نوع تکالیف بود. آن قدر طولانی بود که برای نخواندنش کلی بهانه میتراشیدم اما روزی بالاخره آن را خواندم و یادم است عین برق گرفتهها بودم. تاثیر شگفتانگیزی بر ذهنیتم داشت. آن حجم شکوه و حماسه و داستان و آن پایان درخشان. آن بازگشت دراماتیک و سینمایی از اختتامیه آن حماسه بزرگ ملی به محفل زمستانی مرد داستانگو و شنوندگانش و هیزمی که در آتش میافکند. حیرتانگیز است. این گونه مهر سیاوش کسرایی بر دلم نشست.
بعدها متوجه شدم که شعر پیامبر فرهاد: والا پیامدار محمد هم از کسرایی است. این که یک کمونیست این گونه در ستایش پیامبر اسلام شعری با چنین قدرت و زیبایی بسراید و فرهاد چنین اجرای شگفتانگیزی ازآن ارائه دهد. این محبت به کسرایی بعدها با روایتهای دلنشین و مهربانانه دخترش بیبی از ملاقاتهای مشهور پدرش در خانهشان بیشتر هم شد. دختری که پدرش را میستاید.
مثلا در جایی مینویسد: «بعدها که کمی بزرگتر شدم و به بهانه بردن سینی چای وارد اتاق نشیمن میشدم، پدرم من را به مهمانهایش معرفی میکرد. حتی گاهی همراه آنها ناهار میخوردم. در میان این گروه از مهمانها که اغلب فعالان تئاتر مثل ناصر رحمانینژاد، محسن یلفانی، سعید سلطانپور، مهدی فتحی و خیلیهای دیگر هم بودند، مرحوم سلطانپور از همه شلوغتر بود، هم خیلی حرف میزد و هم خیلی هیجانی حرف میزد. من زیاد از بحثهای آنها که تا سر میز غذا هم کشیده میشد سر در نمیآوردم، اما میدانستم که درباره ادبیات انقلابی، ادبیات متعهد، وظیفه تئاتر و از این نوع مسائل بحثها میکردند... به آذین که به خانه ما میآمد، فضای خانه سنگین میشد.
خیلی خشک و کم حرف و کم غذا بود، محمود دولت آبادی هم به دیدن پدرم میآمد، آن روزها خیلی جوانتر از این عکسهایی بود که حالا میبینید. آقای درویشیان از ایشان هم جوانتر بود وقتی به خانه ما میآمد. او خیلی علاقه داشت بداند در خانه اشراف چه میگذرد. پدرم هربار که از مهمانی بعضی از خانوادههای اعیان میآمد،همان هفته درویشیان را خبر میکرد که بیاید تا برایش از زندگی آنها تعریف کند.»
کسرایی زاده اصفهان و فارغالتحصیل حقوق دانشگاه تهران جوانی بیست ودو ساله بود که عضو حزب توده شد و در رفاقت با هوشنگ ابتهاج انجمن ادبی شمع سوخته را بنا نهاد. دهه سی بعد از کودتا مدت کوتاهی به زندان افتاد و پس از آن در ایران باقی ماند و کارهای ادبی کرد و مشاغل اداری متنوعی را از سر گذراند. منظومه آرش کمانگیر را در سال 1338 نوشت و با مقدمه دیگر رفیق بلند آوازهاش یعنی محمود اعتمادزاده منتشر کرد و ولولهای به راه انداخت.
او جزو تودهایهایی بود که در راهاندازی کانون نویسندگان نقش داشتند. در کنار اعتمادزاده و ابتهاج و تنکابنی. در تمام این سالها او مرد دوست داشتنی محافل ادبی بود. فرهیخته و وارسته. در سال 58 با پاتک گروه شاملو و یلفانی و پرهام و ساعدی و خویی از کانون اخراج شد.
در نهایت در سال 1361 بعد از غائله حزب توده قبل از این که مثل دو یار وفادارش یعنی اعتمادزاده و ابتهاج دستگیر شود از شرق ایران به سمت افغانستان فرار کرد و در دورهای در کابل و در دورهای در شهر دوشنبه و سپس به مسکو رفت و آنجا سرخوردگی عمیقش از شیوه زندگی در رژیم کمونیستی را به دوستانش بازتاب داد. او سپس به وین رفت و در نهایت در 69 سالگی در این شهر بر اثر بیماری ریوی درگذشت. در سال 1374.
درباره آن نفر دوم پس فردا خواهم نوشت.