کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۲۴۸۵
تاریخ خبر:

یادداشت| راه‌ها نزدیک و عشق، قلب کبوتر بود

یادداشت| راه‌ها نزدیک و عشق، قلب کبوتر بود

کاش می‌شد روی نازنین نسیم سرغروب را بوسید به‌خاطر جانی که گاهی به نفس‌های تنگ می‌دهد

هفت صبح| ‌تابستان تفتان، کوچه تاخورده دم عصر شنبه‌ای از  تیرماه، خیابان خمار خنکای غروب، همسایه باز آمده در سرشب و حتی کبوتر آبنوش از چک و چک کولر گازی، حالشان کمی تا قسمتی خوب است اما حال برخی از ما به‌خاطر روزگار بدرفتار، مثل برگ خشک شده لای دفتر پیر، تُرد و شکننده است و با سرانگشتی خاکستر می‌شود !

 

کاش می‌شد روی نازنین نسیم سرغروب را بوسید به‌خاطر جانی که گاهی به نفس‌های تنگ می‌دهد، کاش ممکن بود از شمعدانی تشکر کرد که هیچ نمی‌گوید وقتی نسیم او را از چُرت سرشب گرفت! و به‌راستی اگر می‌شد این کارها را کرد آن‌وقت لابد دو کلمه بگوومگوی آن دو جوان دم پاساژی متروکه، خونین نمی‌شد پس یکی از آن دو برای همیشه از رفتن به خانه باز ماند وقتی که خون سرش تا لب باغچه سرریز شد و پای چنار نیم خشکیده ماسید ومن دیدم آفتاب از شرم این حادثه به پشت ابر پناه ‌برد. کاش روزگار جوری بود که این سان، خشم انباشته از جفای زمانه سرباز نمی‌کرد تا یک گناه، گناه دیگر را به‌وجود آورد ویک خلاف، صد خلاف دیگر خلق کند.

 

رهگذری می‌گوید وقتی بیکاری و گرانی زندگی را پرپر می‌‌کند یعنی ایام بیمار است و در سال‌های دور و دراز هم موجب بیماری می‌شد. اما راست این است در آن دور و دیرها بیکاری انبوه و انباشته نبود. یعنی زیاد نبود و خواستنی‌ها هم کم و ناچیز بود. اتاقی زیرشیروانی با دو بشقاب و یک والور، نان و پنیر و اشکنه، همین. یعنی قناعت همدست شرافت بود. یعنی اصلاً روزگار سبک، راه‌ها نزدیک و عشق، قلب کبوتر بود. با این همه وقتی شکم خالی بود درد می‌کشید و به ناچار دست به سوی مال دیگران دراز می‌کرد. مگر نگفته‌اند فقر بدترین نگهبان ایمان و وجدان است. 

 

البته باید صادقانه اعتراف کرد آن روزگاران، بیکارانی که دزد می‌شدند انصاف داشتند. یعنی مرام داشتند. مثل بیشتر اغنیا که می‌دانستند یک مشت حق، بهتر از صد خروار قدرت است پس خیرات مثل هدیه، همیشه تازه بود. مثل عطر نان صلواتی مثل بوی خوش کیک یزدی به وقت نذری. مثل سر کار رفتن دله‌دزدی بود که توبه کرده بود. 

 

‌دنیا کوچکتر از آن است

که گمشده‌ای را در آن یافته باشی

هیچ کس اینجا گم نمی‌شود

آدم‌ها به همان خونسردی که آمده‌اند

چمدانشان را می‌بندند

وناپدید می‌شوند

وآنچه به جا‌ می‌ماند رد پایی است

وخاطره‌ای که هرازگاه پس می‌زند

مثل نسیم سحر

پرده‌های اتاقت را

 

حالا و اکنون روزگار مثل تندباد، سرسام گرفته از جمعیت بیکارانی که مثل ریزگردها همه جا پراکنده‌اند پس بدیهی است جمعی از این جماعت که ناتوان از به کف آوردن یک لقمه نان است سرانجام سرانگشت شرمندگی در جیب دیگران کند یا از دیوار بالا رود و یا جان از کف دهد مثل موتورسواری که می‌خواست کیف‌دستی پیرمردی نازک‌تر از ساقه اطلسی را برباید. اما فرمان از کف داد و سرش حاشیه‌نشین جدول خیابان شد!

 

بانوی دانایی می‌گوید وقتی سالانه حدود چهار میلیون پرونده به شورای حل اختلاف وزارت دادگستری ارجاع می‌شود یعنی جامعه درگیر اختلافات و منازعات پرشماری است گرچه نمی‌دانیم  چه تعداد از این پرونده‌ها مربوط به آدم‌هایی است که دستشان به کار نرسیده است. 

 

همراه خانم دانا می‌گوید البته که هر بیکار و هر گرسنه‌ای، بزهکار نمی‌شود. ما می‌گوییم  همین‌طور است.  رهگذری می‌گوید اما خاطرتان باشد که اگر لیلی گرسنه باشد عاشقی از یادش می‌رود. شیرین و فرهاد هم همین را می‌گویند. بانوی دانا می‌گوید بدترین اتفاق در زندگی صرف‌نظر کردن از عاشقی است.  من اما شک ندارم هم‌اکنون باغدارانی اینجا و آنجا بیکارانی را برای باغبانی سر کار برده‌اند تا سیب، گلابی، گیلاس، آلبالو، هلو و زردآلو ووو از خستگی زمین نیفتند بلکه سر در دستان باغبان بگذارند تا پس از آن حال باغبانان بستنی میوه‌ای شود روی نیمکت تابستان. کسی از شما آیا باغ دارد شما خانم وآقای سیب سبز در گرمای سرخ تابستان؟

 

در زندگی

قلبتان را 

روی پوست خود

بکشید 

 * شعرها به ترتیب از عباس صفاری وسیلویا‌ پلات

 

 

کدخبر: ۵۶۲۴۸۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر