کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۲۲۴۰
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ انتخاب من | تابستان ۱۵ سال پیش

سوژه هفته؛ انتخاب من | تابستان 15 سال پیش

فرار از خانه‌ای که کوچک بود ‌و مدام از من انتظار داشتند سرکار بروم

هفت صبح| ‌بدترین انتخاب من در زندگی، تصمیم به ادامه تحصیل در حوزه بود. راستش فقط دنبال راه فراری بودم. فرار از خانه‌ای که کوچک بود  و مدام از من انتظار داشتند سرکار بروم و من از اینکه در کولرسازی و گلخانه و سر ساختمان کارگری کنم، خوشم نمی‌آمد. دوست داشتم کاری کنم که بتوانم کتاب بخوانم. از کنکور نصیبی نبرده بودم و بلد نبودم تست بزنم. از طرفی دوست داشتم به تهران بیایم و به محافل هنری نزدیک باشم و یا شاید بتوانم روزنامه‌نگاری کنم.

 

آن وقت‌ها زیاد همشهری جوان می‌خواندم. همزمان با این انتخاب در مشهد در یک دوره 18 ماهه مکانیکی سازمان فنی و حرفه‌ای قبول شده بودم و عصرها هم کلاس زبان می‌رفتم. اما ایده فرار و زندگی در تهران تمام ذهنم را پر کرده بود. حوزه‌ای که در آن پذیرش گرفتم در شرقی‌ترین نقطه تهران در  حکیمیه بود اما چون  شیب داشت و سربالایی بود فکر می‌کردم بالاشهر تهران است در حالی که از شهر بسیار دور بود.

 

به این هم فکر کرده بودم اگر بروم حوزه بیمه هم می‌شوم، جای خوابی هم به من می‌دهند، غذا هم که مجانی است و پولی تو جیبی به عنوان شهریه به تو می‌دهند. همین‌ها برایم کافی بود تا عزمم را جذب کنم و دوره آموزشی مکانیکی  را رها کنم  و به تهران بیایم. اما یکسال بعد در مهر 88 واقعاً از این انتخابم پشیمان بودم. انتخابات برگزار شده بود و رئیس حوزه که طرفدار احمدی‌نژاد نبود از کار برکنار شده بود و ما که به موسوی رای داده بودیم زیر شدیدترین فشارها از جانب مسئولان حوزه بودیم.

 

رئیس جدید حوزه اما این اطمینان را به ما داد که از ما در برابر این همه ناملایمات محافظت می‌کند و شما با خیالی آسوده به درستان ادامه بدهید. اما حاج آقا حسن بعد از آن اتفاقات گفت جوانی‌تان را بردارید و بروید و من به حرف او گوش نکردم و نرفتم و ماندم. کاری که از ته دل آرزو داشتم انجام بدهم، اما خانواده آنچنان تحت فشارم گذاشتند که تو همیشه در تمام کارها ناتمامی و هیچ آغوش بازی برایم فراهم نکردند من هر بار که به حوزه برمی‌گشتم یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون! اما چاره‌ای نداشتم. خانه جای امنی برایم نبود.

 

از خانه فرار کرده بودم و به حوزه پناه برده بودم و حالا حوزه هم شبیه همان خانه شده بود. به همه سختی‌ها خو کردم. خودم را به روزگار سپردم تا ببینم امواج سهمگین منی را که رو تخته چوبی شکسته رها بودم، به کجا می‌برد. بله! بعد از چند سال که هنگام فارغ‌التحصیلی رسید، رئیس حوزه من را اخراج کرد. در مکالمه‌ای که با او داشتم که چرا همان روزهای بعد از انتخابات من را اخراج نکرده است گفت امیدوار بودم سر به راه شوید و بعد از چند سال من به زعم او سر به راه نشده بودم.

 

موتورم را برداشته بودم و رفته بودم اسلامشهر خانه عمویم. مدام گریه می‌کردم. تمام راه را گریه می‌کردم. چهارشنبه شب بود. فردایش قرار بود به همشهری جوان، زیر پل کریمخان بروم و در جلسه معارفه آکادمی نویسندگی شرکت کنم. منصوره مصطفی‌زاده یادش رفته بود که به من پیام بدهد که جلسه لغو شده است. رفتم و با جای خالی مواجه شدم. کمی توی تحریریه خالی جوان نشستم. بعد برگشتم قائمیه.

 

رفتم از عطاری چند عدد قرص برنج خریدم و مدام چشمانم پر اشک می‌شد. الان که تو یکی از زیر زمین‌های صدا و سیما نشسته‌ام و اینها را برای شما می‌نویسم دوباره چشمانم از آن روزهای لعنتی پر اشک است. خیلی سخت بود اما قرص برنج‌ها را ریختم دور. موتور را بردم انبار توشه راه‌آهن و سوار قطار شدم و دوباره برگشتم به همان خانه ناامنی که از آن فرار کرده بودم. 5 سال از بهترین سال‌های جوانی من گذشته بود.

 

من سال‌های جوانی‌ام را با یک جای خواب در تهران، یک وعده غذای گرم و مقداری پول توجیبی سر ماه تاخت زده بودم و الان هیچ چیز نداشتم جز یک موتور هوندا و یک لپ‌تاپ که توی آن فیلم می‌دیدم. سهم من از زندگی‌، آن روز عصر در قطار وقتی بیابان‌های سمنان را طی می‌کردم و سرم را به شیشه چسبانده بودم، همین بود و مقدار معتنابهی اشک! آه! زندگی پر از آب چشم من!

 

کدخبر: ۵۶۲۲۴۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر
 
  • محمد

    اقا سلام این بزرگوار کیه . ادرسش کجاست. ایا رمان بود یا واقعی هست. من میخام این بزرگوارو ببینم. چطوری میشه..؟؟؟. خبرم کن دوست عزیز