ستون فقرات |این موها رو کجا سفید کردی؟
زندگی همین است. همه چیز در نهایت به سمت کمرنگ شدن میرود
هفت صبح| انسان در مواجهه با سفید شدن مو سه مرحله را پشت سر میگذارد. مرحله اول انکار است. چشمش به تار کلفت و سفیدی میافتد که با وقاحت از میان موها بیرون زده. با خودش میگوید «نه، امکان نداره. حتماً توهم یا خطای دیده. امکان نداره این اتفاق شوم برای من افتاده باشه.» با خود فکر میکند پس جوانیام فقط همین بود؟ به همین زودی دوران برناییام به پایان رسید و حالا باید منتظر از کار افتادن زانو و کمر باشم و از مردم بخواهم هر جمله را دوبار تکرار کنند تا با این گوشهای کشآمده و از کار افتاده حرفشان را بفهمم؟ نکند وقتش است دنبال خرید قبر بروم و برای تقسیم اموالِ نداشتهام وصیتنامه بنویسم؟
بعد با خشم تار سفیدِ رسوا را مخاطب قرار میدهد و میگوید «نه. نمیذارم جوونیمو ازم بگیری.» و پیش از آن که خبر پیریاش به گوش دیگران برسد،مهمان ناخواسته را از سر میکند و زیر لب با خشم میگوید «گورتو گم کن و دیگه برنگرد.»
چند وقت بعد با بیشتر شدن جمعیت موهای سفید وارد مرحله کتمان میشود و میکوشد با رنگ کردن ریشههای سفید، وانمود کند اوضاع تحت کنترل است و چیزی تغییر نکرده. هنوز جوان و شاداب است و میتواند از روی موانع بپرد، با دندانهای محکم و طبیعیاش هویج گاز بزند و تهدیگ بجود و با چشمهای تیزبینش ریزترین نوشتهها را بخواند و ثابت کند سفیدیِ سر ربطی به بیرون افتادن از جهان پر نور جوانی ندارد.
مرحله آخر مرحله پذیرش است. آنجایی که موهای سفید، جمعیتِ غالبِ سر شدهاند و واضح است که دیگر توانستهاند آن سرزمینِ تیره سابق را از آنِ خود کنند. شروع میکند به کنار آمدن با وضعیتِ تازه و میپذیرد که او هم مثل همه انسانهای دیگر گرفتار شتری شده که دم تک تک خانهها میخوابد. عدهای دست از کتمان برمیدارند و به سفیدی اجازه خودنمایی میدهند و سعی میکنند خود را در این وضعیت تازه دوست بدارند.
زندگی همین است. همه چیز در نهایت به سمت کمرنگ شدن میرود.