روز مبادا چند شنبهست؟
دور نریز، نگه دار! روز مبادا نزدیک است
هفت صبح| توی کشو و ته کمد و گوشه کابینتها چیزهایی وجود دارد که هرگز نمیتوانیم از دستش خلاص شویم. اشیای بیفایدهای که خیال میکنیم شاید یک روز جهان به سمتی برود که محتاجشان شویم. کی قرار است بیخیال آن پیچهای آوارهای که سالهاست توی کیسه فریزر نگهشان میداریم شویم و باور کنیم آنها قرار نیست هیچ چیزی را محکم کنند؟ چرا از آن جورابهای یک لنگه سالمی که امید داریم شاید یک روز لنگه گمشده سرش به سنگ بخورد و به آغوش خانواده برگردد دل نمیکنیم؟ تا کی قرار است جعبههای کوچک و بزرگ را با باورِ «حتماً یه روز به دردم میخوره» توی انباری جمع کنیم؟
به کشویی فکر کنید که در آن بسته قاشق چنگالهای یکبار مصرفی که از رستوران آمده، کشهای پلاستیکی، شارژر گوشیهای قدیمی و دفترچه راهنمای وسایل برقی را نگه میدارید. احتمالش چقدر است که روزی دوباره محتاجشان شوید؟ کمدها پُراند از لباسهای تنگ یا گشادی که به امید تغییر وزن، سالهاست از چوب رختی آویزان اند.
تکه پارچهای که خیال میکنی شاید روزی با آن چیزی بدوزی (هرچند از آخرین باری که سراغ خیاطی رفتی حدود ۱۷ سال میگذرد) خودکارهای نیمه خشکیدهای که امید داری شاید یک روز شفا پیدا کنند و دوباره بنویسند. شیشههای عطری که مدتهاست خالی شدهاند اما هنوز گوشه میزتوالت را خالی نکردهاند. تکه چوبهایی که سالهاست با وعده ساخت و ساز ته انباری افتادهاند.
گاهی صدایی در سرت میپیچد که میگوید آن موبایلهای شکسته و از کار افتاده روزی به کارت خواهد آمد و شاید آن مهرههای ناشناخته ته جعبه ابزار، تکههای گمشده فضاپیمایی باشد که قرار است بازماندگان بشر را به سیارهای قابل سکونت ببرد. صداها میگویند «دور نریز، نگه دار! روز مبادا نزدیک است.»