کاری با بدن انسان کردهاند که نتواند غمش را پنهان کند
عشق یکطرفه کثافت است، کثافت مطلق
هفت صبح| در حال ورق زدن دوباره کتاب دلپذیر «جز از کل» نوشته استیو تولتز هستم و به گمانم بد نیست بعضی از بخشهای در خاطرماندنیاش را باهم بخوانیم:
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادیام را از دست دادم.
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یکطرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خستهکننده است.
نمیتوانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژهای در جهان باشم، ولی میتوانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقابهای مختلف را امتحان کردم: خجالتی، دوستداشتنی، متفکر، خوشبین، شاداب، شکننده. اینها نقابهای سادهای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقابهای پیچیدهتری به صورت میزدم، محزون و شاداب، آسیبپذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. اینها را به این خاطر که توان زیادی ازم میبردند در نهایت رها کردم. از من بشنو: نقابهای پیچیده، زندهزنده تو را میخورند.
بعد شروع کردم به فکر کردن درباره اشک. چرا تکامل کاری با بدن انسان کرده که نتواند غمش را پنهان کند؟
چهار نوع آدم در دنیا هست. آنهایی که وسوسه عشق دارند، آنهایی که عاشقاند، آنهایی که وقتی بچهاند به عقب افتادهها میخندند و آنهایی که وقت جوانی و میانسالی و پیری باز هم به عقب افتادهها میخندند.
به محض این که با کسی ارتباط عاطفی برقرار میکنم تصور میکنم که مرده تا بعدا حالم گرفته نشود.
ناگهان حس کردم از تمام اتفاقاتی که قرار بود در آینده بیفتد خبر دارم ولی به دلیلی فراموششان کردهام و حتی به نظرم آمد تمام آدمهای کره زمین از آینده خبر دارند ولی آنها هم فراموش کردهاند و برایم روشن شد تمام غیبگوها و پیشگوها آدمهایی با بصیرتی فرا طبیعی نبودند، فقط آدمهایی بودند که حافظه خوبی داشتند.
از متن کتاب جز از کل/ استیو تولتز/ ترجمه پیمان خاکسار/ نشر چشمه
*عکس: نقاشی ابسنت اثر ادگار دگا