قصههای گمشده - ۱۲ | سنگ صبورِ ابراهیم
داستان نامههای گلستان به چوبک پس از درگذشت فروغ
هفت صبح| دانشگاه استنفورد دو نامه از ابراهیم گلستان خطاب به صادق چوبک را منتشر کرده است. تاریخ یکی از نامهها 30 نوامبر 1967 است که میشود ده آذرماه 1346. درست ده ماه پس از درگذشت فروغ فرخزاد. گلستان اشاره میکند که به انگلیس آمده تا از رنج تداعی خاطرات فروغ رهایی پیدا کند و فعلا در آکسفورد است و بعد به لندن میرود تا فقط فیلم ببیند و موزه برود. نامه منتشره به شکلی عجیب از منظرگاه یک مرد زخم خورده مستاصل نوشته شده است، پر از احوالات رمانتیک مردی که عشقش را از دست داده و نشانه صمیمیت گلستان با صادق چوبک.
نامه دوم هم فقط تاریخ ژانویه دارد که با توجه به اشاره گلستان به دیدن فیلم آخرهفته ژان لوک گدار آن هم متعلق به همین سال46 باید باشد اما این بار لوکیشن پاریس است. گلستان بین سالهای 46 تا 50 ترجیح داد دور از خانواده در لندن و پاریس زندگی کند. فکر نکنید با یک جوان احساساتی روبهرو هستید. نه. او در واقع بین سن 45 تا 50 سالگی این غربتنشینی اشرافی عاشقانه را انتخاب میکند. (متن این دو نامه را به زودی منتشر میکنیم)
صادق چوبک یکی از معدود مشاهیر همعصر گلستان بود که او فارغ از خصومت همیشگیاش با دیگر چهرههای ادبی و روشنفکری آنها را تحسین کرده است. در ردیف مهدی اخوان ثالث. صادق چوبک شش سال از گلستان بزرگتر بود اما متعلق به همان سنت ادبی جنوب بود. گلستان شیرازی و چوبک بوشهری. دو شهری که در طول سه قرن گذشته به شکل متناوب با پرتغالیها و انگلیسیها دمخور بودهاند و نوعی لائیسیته ملموس به ادبیات و شعرشان ورود کرده بود. نوعی مدرنیته که روشنفکران آبادانی و همین طور در شمال در رشت با آن دمخور بودهاند. قاعدتا در شمال نفوذ فرهنگ روس چنین ترکیبی را محقق کرده بود.
در سال 41 گلستان خیز برداشت که یکی از داستانهای چوبک به نام دریا طوفانی شده بود را به اولین فیلم سینمایی خود بدل کند و چند صحنه نیز با شرکت فروغ فیلمبرداری میشود اما بعد ماجرا کنسل میشود. در دهه پنجاه هم گلستان امتیاز رمان تنگسیر چوبک را خریده بود و آن را به شرط کارگردانی توسط امیر نادری (فیلمساز آبادانی!) به تهیه کنندهای فروخت اما بعدها از حاصل کار رضایت نداشت. چوبک از نویسندگان تکرو ادبیات ایران است که خب به شکل واضحی در داستانهایش مواضع سنگدلانهای علیه سنتها و عقاید و باورهای مردم اتخاذ کرده است.
این بخش از گفتوگوی قدیمی گلستان با شرق حاوی خاطرات جالبی از صادق چوبک است که نشان از روابط بسیار نزدیک این دو نفر داشته است:
«چوبک خیلی برای من عزیز بود. خیلی. یکبار که مدت شش ماه رفتم آمریکا، دو سه ماهش را هم کالیفرنیا بودم. جایی که آن مدت در آن زندگی میکردم از خانه چوبک زیاد دور نبود. بیست دقیقه، نیم ساعت با قطار تا سانفرانسیسکو بود و آنجا قدسی، زن چوبک، میآمد عقبم و من را با اتومبیلش میبرد خانهشان. آنجا که بودم هر روز میرفتم پهلوی چوبک. با چوبک قصه فراوان داریم. از مازندران که آمده بودم و توی خیابان کاخ خانه گرفته بودم، چوبک هم عقب خانه میگشت. همان صاحبخانه من خانه دیگری هم روبهروی خانه ما داشت. آن خانه را برای چوبک گرفتم. بالکنهامان روبهروی هم بود و یکی دوسال با هم همسایه بودیم. بعد من رفتم آبادان و چوبک نیامد. نخواست بیاید و تهران ماند. بعد که برگشتم تهران، گفت زمینی را که داشته فروخته و یک زمین در دروس خریده. حالا آن زمین هم قصه مضحکی دارد که من نمیگویم. چوبک به من گفت، سید تو هم بیا و یک زمین توی دروس بخر. گفتم برویم تماشا کنیم. ما را برد و از روی نقشه جای همین خانهای را که الان در تهران دارم انتخاب کردم. آنجا را به این دلیل انتخاب کردم که از سر چهارراه دروس مستقیم که میرفتی میرسیدی به آن زمین. آن زمان رفتوآمد در آنجا خیلی مشکل بود. تمام خیابانها گلی بود. اصلا آسفالت نبود و گیر میکردی توی گل. من و چوبک هر دو در دروس خانه ساختیم. همهش با هم بودیم. مرد نجیب واقعا درجه اولی بود چوبک. مرد خیلی خوبی بود. یادم میآید که یکبار از چندین ماه پیش به من گفته بود که برای تعطیلات عید با هوشنگ سیحون و چند نفر دیگر قرار گذاشته که بروند دور کویر را بگردند. شبی که میخواست فردا صبحش راه بیفتد آمد خانه من و با هم شام خوردیم و خداحافظی کردیم و رفت که صبح برود. صبح ساعت نه تلفن زنگ زد. چوبک بود. گفتم چرا نرفتی؟! گفت نرفتم. گفتم چرا نرفتی؟ گفت نمیخواستم تو را تنها بگذارم. البته این را هم به این راحتی نگفت. من آن موقع دستکم از نظر چوبک در یک وضع روحی خیلی خطرناکی بودم و او فکر میکرد اگر برود ممکن است خودم را بکشم. من البته این کار را نمیکردم اما به هر حال برای این خاطر او نرفت و این خب واقعا محبت فوقالعادهای بود دیگر. بعدا هم که یک مدتی آمد لندن مرتب میرفتم پهلویش یا او مرتب میآمد پهلوی من. مرد خیلی خوبی بود. آخر سر هم خیلی بدجور بود که چشمش نمیدید. واقعا بدجور بود. من سوئیس بودم که به من خبر دادند چوبک مرد. وجود چوبک وجود خیلی خیلی مغتنمی برای من بود. هیچ گفتوگویی ندارد که اختلاف فکری عجیبوغریب هم با هم داشتیم. ولی خود این اختلاف فکری سبب گفتوگو میشد و گفتوگوهایمان هم خیلی خیلی دوستانه و خیلی خیلی انسانی بود. از خیلیها هم بدش میآمد که حق داشت. مدام هم به من میگفت. همهش میگفت، سید با اینها حرف نزن. اینها نمیفهمند. راست هم میگفت. آدم خیلی خوبی بود. خیلی خیلی خوب بود. باز تکرار میکنم که خیلی خیلی خوب بود و نگذاشت آنجور که اشخاص هدایت را آخر سر خراب کردند، او را هم خراب کنند. خودش را محکم گرفت و نگذاشت کسی به او دست بزند.»