قصههای گمشده ۱۱ | مرد بداقبال چشم آبی
قصهی عبدالله بوتیمار که زمانی ستاره سینما بود اما تنها
هفت صبح| مرد چشم آبی سینمای ایران که زمانی شاید برای چهار یا پنج سال ستاره اصلی این سینما محسوب میشد، وقتیکه سکته کرد و به کما رفت و بعد هم درگذشت، در یک اتاق کوچک در جنوب تهران زندگی میکرد. تنهای تنها. آنهم وقتی که 78 سال داشت.
عبدالله بوتیمار اصالتا از مهاجران آذربایجان شوروی بود که در سه سالگی همراه خانواده به تهران آمده بود و در جوانی پایش به گروههای تئاتر و مهمتر از آن به گعدههای دوبله باز شد. چشمان آبی داشت و پوست سفید و تیپ اروپایی. ساموئل خاچیکیان او را برای فیلمهای پلیسی فرنگیمآبانه خود مناسب دید. بوتیمار معرفت به خرج میدهد و صمیمیترین رفیق خود بیک ایمانوردی را هم همراه خود به سر صحنه میبرد و دو نفری در فیلم ایستاده در مرگ بازی میکنند. اوج درخشش بوتیمار در فیلم ضربت، آخرین فیلم مهم خاچیکیان است. در این فیلم بوتیمار نقش پزشکی بهنام دکتر امین را بازی میکرد که عاشق دختر فقیری بهنام شیرین میشود که تبهکاری بهنام حسین خواستگار اوست و برای ازدواج با او، پدرش را تحت فشار قرار میدهد اما دکتر امین در نهایت موفق میشود حسین و یاران تبهکار او را تحویل پلیس دهد و با شیرین بماند.
اما وقتی جادوی گنج قارون و چهره ایرانی فردین سرنوشت سینمای ایران را عوض کرد و فیلمفارسی شد بابطبع مردان تیپیکال ایرانی و آرزوها و تمایلاتشان؛ بوتیمار فقط میتوانست در نقش بدمنها و رئیس تبهکاران ظاهر شود. و خب شاهد صعود بخت چشم و ابرو مشکیهایی مثل فردین و ملکمطیعی و بهروز وثوقی شد و خودش تاوان چشمان آبی و رنگ پوست روشن خود را داد و شد مرد اشرافی بدذات ربدوشامبرپوش با لیوان آب پرتقال در دست!
بعد از پیروزی انقلاب هم شرایطش تغییری نکرد. خودش روایت کرده است که: «من و آرمان دوستی خوبی داشتیم. روز آخری که میخواست برای معالجه سرطان معده به خارج برود، دادستانی انقلاب، من و او را خواسته بود. سال ۶۰ یا ۶۱ بود و هر روز روزنامه کیهان اسم چند نفر را مینوشت که چه روزی به دادستانی انقلاب مراجعه کنند. آن روز من و آرمان صبح ساعت هشت رفتیم و ساعت یازده شب بیرون آمدیم. اتفاقا مسعودی خواننده هم با ما بود.
میپرسیدند کدامیک از فیلمهایی که بازی کردیم تبلیغ برای رژیم و دم و دستگاه شاه بود. من پاسخ دادم که برای رژیم فیلم بازی نکردیم و من همهاش فیلمهای سینمایی- پلیسی- جنایی و عشقی بازی کردهام. بعد از مسعودی پرسیدند که کدام ترانهات را برای دربار خواندی. گفت هیچکدام. گفتند پس «تاج تی سر زیبنده» را چه کسی خوانده است؟ پاسخ داد: «آهان، آن را یادم نبود». پرونده هنرمندان در کشوی آنها بود و مسعودی هم به ظفار رفته و برنامه اجرا کرده بود.
اتفاقا همان روزها سه فیلم دلهره، ضربت و سرسام من روی اکران بود. به عنوان فیلمهای قدیمی. ما را ممنوعالچهره کردند و گفتند اگر به انقلاب وفادار نباشید، سه میلیون تومان جریمه میشوید و به زندان خواهید افتاد. آرمان فردای همان روز برای معالجه سرطانش به اسپانیا رفت که شنیدم آنجا زیر عمل جراحی فوت کرد و بعد جنازهاش را به ایران آوردند. آدم خیلی خوبی بود و دهه پنجاه، روزهایی که باران میآمد، تلفن میکرد و به یک کافه در خیابان پهلوی میرفتیم...»
بوتیمار مثل رفیق قدیمی و البته مشهورترش یعنی بیک ایمانوردی در همان سال راهی آلمان شد و بیست سالی آنجا زندگی کرد و تلاش کرد که برای ایرانیهای مقیم آلمان نمایش اجرا کند و با آموختن زبان آلمانی در حرفه دوبله در سینمای آلمان پول در بیاورد.
روایت است که وقتی در سالهای 82 و 83 خبر درگذشت رفیق قدیمیاش بیک ایمانوردی را در وضعیت بد مالی در آریزونای آمریکا شنید و بعد هم درگذشت ژاله کاظمی ستاره بزرگ دوبله ایران را در ویرجینیا سیتی بر اثر سرطان، دیگر تاب نیاورد و در وحشت مرگ در غربت در اواخر دهه هشتاد راهی تهران شد. جدا از همسر و تکدخترش. تا دورانی را در کنار دوستان قدیمیاش طی کند. مثل ایرج ایقانی و آرمن مگردیچیان. ایقانی همان آکاردئونزن مشهور ترانه لب کارون آغاسی بود. بوتیمار در ایران یک هنرپیشه فراموش شده بود. آوازه فردین و قادری و وثوقی را نداشت. کاری هم برای او نبود. سنش از 70 گذر کرده بود. با این حال در سال ۱۳۸۹، ایرج قادری، او را برای ایفای نقش در فیلم جدیدش بهنام «فلش» انتخاب کرد و یکی از مقامات وزارت ارشاد نیز اعلام کرد که «مشکل عبدالله بوتیمار برای حضور دوباره در سینما حل شده و در فیلم ایرج قادری بازی میکند»، اما بیماری و وضعیت جسمی بد بوتیمار، این اجازه را به او نداد تا بار دیگر خود را بر پرده نقرهای و در برابر چشمان نسل جدیدی از تماشاگران سینما که خاطرهای تصویری از او در ذهن نداشت، ببیند. در نهایت در آبان 1390 بر اثر سکته مغزی به کما رفت و در بیمارستان فیروزگر بستری شد و دو ماه بعد در دی ماه همان سال درگذشت.